گنجور

 
صفی علیشاه

تا شکسته‌ عشق‌ مُهر نطق‌ من‌

وز زبان من‌ بود جاری سخن‌

گوش معنی‌ برگشا بار دگر

سوی من‌ بر فهم‌ اسرار دگر

بعد از این‌ مُهر سکوتم‌ بر لب‌ است‌

در حقیقت‌ هم‌ سکوتم‌ مشرب‌ است‌

حالیا مأمور بر نطقم‌ از او

چون نگویم‌ زآنکه‌ او گوید بگو

طوطی ام من‌ آن سخنگو دیگر است‌

گرچه‌ زین‌ سر نوشی‌ امّا زآن سر است‌

حالیا بی‌ پرده سرّ پرده دار

می‌ تراود از لبم‌ بی‌اختیار

نی‌ نیوشی‌ زین‌ سپس‌ گفتار من‌

دان غنیمت‌ حالیا اسرار من‌

تا که‌ بیرون کرده اشتر شقشقه‌

کن‌ حواس خویش‌ جمع‌ از تفرقه‌

هوش خود آماده ساز و گوش کن‌

جام را از دست‌ ساقی‌ نوش کن‌

تا که‌ این‌ دریاست‌ در جوش و خروش

ضبط‌ گوهر کن‌ گرت‌ ذوق است‌ و هوش

این‌ خبر نص‌ صحیح‌ از صادق(ع) است‌

که‌ ز حق‌ منصوص بر حق‌ ناطق‌ است‌

با خدا ما راست‌ هر دم حالتی‌

گه‌ بود او ما و، ما او، ای فتی‌

چون گذشت‌ این‌، اوست‌ او، ماییم‌ ما

او حق‌ است‌ و زو هویداییم‌ ما

جای دیگر سیّد لولاک گفت‌

این‌ سخن‌ وز معرفت‌ درّی بسُفت‌

که‌ تو را نشناختیم‌ ای ذو صفت‌

آن چنانکه‌ هست‌ حق‌ معرفت‌

این‌ سخن‌ با آنکه‌ فرموده امام

ظاهراً دارد منافاتی‌ تمام

گرچه‌ در معنی‌ موافق‌ با هم‌ است‌

لیک‌ پیش‌ غیر عارف‌ مبهم‌ است‌

زآنکه‌ باشد گرچه‌ کامل‌ معرفت‌

دون توحید است‌ آن از هر جهت‌

زآنکه‌ در وحدت‌ دویی‌ شد بر کنار

معرفت‌ را بر دویی‌ باشد مدار

گوش بگشا بهر تحقیقش‌ نکو

تا بیابی‌ شرح آن را مو به‌ مو

گفتمت‌ زین‌ پیش‌ در قوس صعود

متّصل‌ گردد چو سالک‌ بر وجود

طی‌ به سوی نقطه خط‌ ره شود

او به‌ ذات‌ اینجا فناء فی‌ ﷲ شود

چونکه‌ فانی‌ گشت‌ در ذات‌ وجود

قلب‌ او گردید مرآت‌ وجود

کی‌ بود اندر وجود ای جان، دویی‌

نیست‌ این جا هیچ‌ مایی‌ و تویی‌

نقطه‌ ناطق‌ که‌ دُرّ نقطه‌ سُفت‌

آن سخن‌ را در مقام نقطه‌ گفت‌

در مقام نقطه‌ غیر از نقطه‌ کیست‌

نقطه‌ چون خط‌ شد به‌ وی راجع‌ یکی‌ است‌

لاجرم گر نقطه‌ گوید مکتتم‌

بودم اندر خط‌ و اینک‌ نقطه‌ام

تو عجب‌ داری که‌ این‌ چون ممکن‌ است‌

این‌ عجب‌تر کت‌ نه‌ قلبت‌ موقن ‌است‌

این‌ مقام اهل‌ جمع‌ است‌ ای پسر

تا تو در فرقی‌ نداری زآن خبر

باز بگشا گوش جان ای ممتحن‌

وز مقام معرفت‌ بشنو سخن‌

شخص‌ کامل‌ کآن پیمبر یا ولی‌ است‌

در ولایت‌ صاحب‌ سرّ علی‌ است‌

چونکه‌ اندر ذات‌ حق‌ گردد فنا

زآن فنا یابد به‌ سر تاج بقاء

در مقام فرق باز آید ز جمع‌

روشن‌ اندر فرق گردد همچو شمع‌

خلق‌ را بر جمع‌ تا دعوت‌ کند

دیگران را ز اهل‌ این‌ نعمت‌ کند

لاجرم او را ز اسرار وجود

هست‌ هر دم صد نزول و صد صعود

چونکه‌ جانش‌ بر مراتب‌ مالک‌ است‌

پس‌ دمی‌ واصل‌ زمانی‌ سالک‌ است‌

هر دمی‌ بعد از مقامی‌ ناطق‌ است‌

هرچه‌ گوید در مقامش‌ صادق است‌

چونکه‌ واصل‌ گشت‌ گوید نقطه‌ام

هست‌ یعنی‌ جز وجود اینجا عدم

چونکه‌ از نقطه‌ به‌ خط‌ برگشت‌ باز

گوید از راه و منازل حرف‌ و راز

همچنین‌ تا باز برگردد به‌ جمع‌

گوید از ره نکته‌ها با اهل‌ سمع‌

زآن منازل معرفت‌ باشد یکی‌

کآن بود ملکوت‌ بی‌ریب‌ و شکی‌

چون رسد بر منزل ملکوت‌ آن

از مقام معرفت‌ سازد بیان

چونکه‌ بر جبروت‌ منزل باز کرد

از حقیقت‌ نکته‌ها آغاز کرد

آن حقیقت‌ منزل جبروت‌ ماست‌

چونکه‌ بر اعیان رسد جبروت‌ لاست‌

هست‌ اعیان منزل توحید ما

تو ندانی‌ چون نِه‌ای، هم‌دید ما

شد چو اعیان منزل او ای سند

حرف‌ از توحید و وحدت‌ می‌زند

چونکه‌ بیرون تاخت‌ از اعیان فَرَس

منزل اسماست‌ او را زآن سپس‌

گوید آنجا از صفات‌ حق‌ سخن‌

یا ز اوصاف‌ ولی‌ ممتحن‌

بر صفات‌ و اسم‌ یابد رابطه‌

کآن صفت‌ خود اوست‌ در حق‌ واسطه‌

چون گذشت‌ از منزل اسماء تمام

شد فناء فی‌ﷲ ذاتش‌، والسلام

اندر آنجا نفی‌ شد اسم‌ و صفت‌

گنجد اینجا چون بیان معرفت‌؟

می‌رسد توحید اینجا بر کمال

زآنکه‌ شد نفی‌ صفاتش‌ لامحال

از مقام معرفت‌ تا این‌ مقام

راه بسیار است‌ می‌دان ای همام

پس‌ بیان ما عرفناک است‌ راست‌

زآنکه‌ حق‌ معرفت‌ در حق‌ فناست‌

در مقام نقطه‌ سلطان وجود

شد منزه از تعیّن‌ وز قیود

مر تعیّن‌ را در اینجا بار نیست‌

غیر یار اندر سرا دیّار نیست‌

بر ثبوت‌ خویش‌ ذات‌ کردگار

می‌ زند بر غیر اینجا ذوالفقار

باز باید کرد بر مطلب‌ رجوع

دل ز وصف‌ حق‌ کجا گردد قنوع