گنجور

 
صفی علیشاه

گوش دل را برگشا بازم به‌ راز

تا بیابی‌ نکته‌ ذکر و نماز

این‌ نمازت‌ چیست‌ دانی‌ در فتوح

همچو انسانی‌ که‌ دارد جسم‌ و روح

جسم‌ او سجده و رکوع است‌ و قیام

روح او باشد حضور مستدام

گر تو را این‌ روح نبود در صلاة

مرده است‌ و نیستش‌ اصلا حیات‌

لاجرم ز امر حق‌ آن دریای نور

لا صلاة گفت‌ الاّ بالحضور

ور ز معنای حضوری بی‌خبر

ذکر و فکرت‌ آن حضور است‌ ای پسر

وآن حضوری را چو مرغی‌ در مثال

ذکر و فکر او راست‌ مانند دو بال

بال و پر را چون گشاید در نماز

از نشیبت‌ می‌ برد سوی فراز

پس‌ نماز تو شود معراج تو

باز گردد بر فلک‌ منهاج تو

گفت‌ زآن رو گر نمازت‌ کامل‌ است‌

جان به‌ معراج حضورت‌ واصل‌ است‌

این‌ نماز آمد تو را قوس صعود

کت‌ رساند در حضور شاه جود

چیست این‌ قوس صعودت‌ ای حکیم‌

سِیر کردن در صراط مستقیم‌

گفت‌ زآن رو آنکه‌ ما را رهنماست‌

شد ولای من‌ شما را راهِ راست‌

همچنین‌ فرمود با اصحاب‌ راز

هر مصلاّ را منم‌ جان نماز

من‌ صلاتم‌ مؤمنان را ای ثقات‌

گر نِه‌ای با من‌ چه‌ سودت‌ زین‌ صلاة

باز بشنو نکته‌ ای بس‌ دلپذیر

این‌ صلاتی‌ را که‌ گفتم‌ ای فقیر

گر به‌ عون حق‌ میسر گرددت‌

مانع‌ از فحشاء و منکر گرددت‌

هرچه‌ غیر از حق‌ بود فحشای توست‌

بل‌ حقیقت‌ لات‌ و هم‌ عزّای توست‌

هرچه‌ غیر از حق‌ بود منکر بود

مرد حق‌ از غیر حق‌ مدبر بود

بر تو هر قیدی که‌ با آن ملحقی‌

منکر و فحشاست‌ گر مرد حقی‌

فعل‌ منکر شیوة درویش‌ نیست‌

کیست‌ درویش‌ آنکه‌ بند خویش‌ نیست‌

موی هستی‌ تا که‌ در اعضای اوست‌

قدر آن مو منکر و فحشای اوست‌

تا نیندازد تعیّن‌ ها تمام

نیست‌ بی‌ فحشاء و منکر، والسلام

هرکه‌ را فحشاء به‌ اندازة وی است‌

منکرات ‌ِخاصه‌ چون عامه‌ نی‌ است‌

پس‌ نمازی را که ‌دادیم‌ اختصاص

منهی‌ است‌ از منکرات‌ عام و خاص

این‌ مصلا هرچه‌ غیر از حق‌ بود

پیش‌ او مردود و بی‌ رونق‌ بود

تیغ‌ لا چون برکشد در قتل‌ غیر

جانش‌ در الاّ کند همواره سِیر

از گه‌ تکبیر تا وقت‌ سلام

هست‌ در قوس عروجش‌ دل مدام

بازت‌ ار گوشی‌ است بگشا بهر راز

ذکر را اکبر چرا گفت‌ از نماز

پیش‌ از این‌شرح صراط ای ره سپر

با تو گفتم‌ باشدت‌ گر در نظر

هست‌ خط‌ ما صراط ار آگهی‌

خط‌ یقین‌ گردد به‌ نقطه‌ منتهی‌

رهنما گفتیم‌ پیر است‌ ای اخی‌

وآن بطون بی‌ شمار برزخی‌

که‌ صراط راست‌ باشد وصف‌ پیر

مقصد ما هم‌ بدان بطن‌ الاخیر

بطن‌ آخر مقصد اهل‌ ره است‌

داند این‌ را آنکه‌ از ره آگه‌ است‌

راه ما کآن بود خط‌ مستقیم‌

می‌ رسداینجا به ‌نقطه‌، ای حکیم‌

آنکه‌ می‌ فرمود با اصحاب‌ راه

من‌ صراط مستقیمم‌ از اله‌

گفت‌ هم‌ با واصلان اینجا بجا

رمز اِنّی‌ نقطة فی‌ تَحت‌ باء

پس‌ یقین‌ هم‌ مقصد و هم‌ راه اوست‌

در مقامی‌ بنده، جایی‌ شاه اوست‌

نقطه‌ تو، تا تو در راهی‌ خط‌ است‌

بحر تا واصل‌ نِه‌ ای در وی شط‌ است‌

نقطه‌ پیش‌ رهروان گوید خطم‌

بحر بر نا واصلان گوید شطم‌

چون تو بر نقطه‌ رسی‌ خطی‌ کجاست‌

چون محیط‌ آمد دگر شطی‌ کجاست‌