گنجور

 
صفی علیشاه

بار دیگر ذوالجناح تیز پی‌

راه میدان بلا را کرد طی‌

قصد ما در این‌ بیان از ذوالجناح

عقل باشد گر تو دانی‌ اصطلاح

گرچه‌ عقل‌ از عشق‌ دور است‌ آشکار

عشق‌ بر عقل‌ است‌ در معنی‌ سوار

پردة گفتار از معنی‌ درد

صورت‌ لفظت‌ مباد از ره برد

نکته‌ باریک‌ است نیکو گوش دار

لفظ‌ را هل‌ سوی معنی‌ هوش دار

تا نپنداری که‌ گویم‌ ز اصطلاح

عقل‌ حیوان بود و نامش‌ ذوالجناح

چونکه‌ عقلت‌ روشن‌ و با نور نیست‌

گرچنین‌ فهمی‌ هم‌ از تو دور نیست‌

نیست‌ گرچه‌ عقل‌ عاشق‌ را دخیل‌

لیک‌ باشد عقل‌ بر عشقش‌ دلیل‌

ظاهر ارچه‌ می‌ نماید بس‌ غریب‌

اهل‌ باطن‌ راست‌ فهم‌ آن نصیب‌

چون رسد عاشق‌ به‌ سرّ عشق‌ دوست‌

عقل‌، دور از عشق‌ بر فرمان اوست‌

عاشقان را گر تو داری خوی عشق‌

می‌رساند عقل‌ اندر کوی عشق‌

بگذر از این‌، سوی میدان نبرد

ذوالجناح عشق‌ شد میدان نورد

ذوالفقار لا صفت‌ را ذات‌ حق‌

داد رخصت‌ از پی‌ اثبات‌ حق‌

چونکه‌ ساطع‌ گشت‌ از ابر نیام

برق تیغ‌ حق‌ چو برقی‌ از غمام

خوش به‌ فرق غیر، تیغ‌ لا رسید

وز قفای تیغ‌ لا، الاّ رسید

باز کُفت‌ الاّ به‌ فرق غیر لا

تیغ‌ لا شد در سلوک و سیر لا

تیغ‌ لا از دست‌ حق‌ سر پیش‌ کرد

پس‌ به‌ لا اثبات‌، حق‌ِّ خویش‌ کرد

حرف‌ لا را با دم شمشیر گفت‌

بر ثبوت‌ خویش‌ خود تکبیر گفت‌

چیست‌ تکبیر آنکه‌ بی‌گفت‌ و شنود

نیست‌ در میدان هستی‌ جز وجود

چیست‌ شمشیر آنکه غیر از ذوالمنن‌

کیست‌ در میدان لا شمشیر زن

نکته‌ تکبیر آن باشد که‌ کیست‌

غیر الاّ دیگری یعنی‌ که‌ نیست‌

نکته‌ شمشیر این‌ باشد هلا

که‌ جز الاّ جمله‌ معدومند و لا

گر به‌ سوی اهل‌ ذکرت‌ مسلکی‌ است‌

نکته‌ تکبیر و شمشیرت‌ یکی‌ است‌

می‌کند این‌ نفی‌ِ غیرِ ذات‌ حق‌

می‌ نماید وآن دگر اثبات‌ حق‌

ذکر چون شمشیر مرد جاهد است‌

فکر هم‌ تکبیر ذات‌ شاهد است‌

تیغ‌ برکش‌ نفس‌ کافر را ز ذکر

تا شود مشهودِ قلبت‌ شاه فکر

چون تجلّی‌ کرد ذات‌ شاهدت‌

اسم‌ رفت‌ و شد مسما واردت‌

تا تو را این‌ ذکر منظور دل است‌

محتجب‌ در ذکر، مذکور دل است‌

چون تو گشتی‌ غرق در مذکور خویش‌

جلوه گر از ذکر بینی‌ نور خویش‌

ذاکر و مذکور و ذکر اینجا یکی‌ است‌

می‌ نماید گرچه‌ سه‌، امّا یکی‌ است‌

ذکر اکبر در حقیقت‌ این‌ بود

وآن ز بهر صاحب‌ تمکین‌ بود

اکبر است و اعظم‌ این‌ ذکر از صلاة

بل‌ صلاتت‌ را بود روح و حیات‌