گنجور

 
صفی علیشاه

ای علی‌ تو گرچه‌ خاکی‌ نسبتی‌

لیک‌ نبود بر جهادت‌ رخصتی‌

رو که‌ این دم گشت‌ خواهی‌ در به‌ در

با اسیران باش یار و همسفر

خاک می‌ دانست‌ گویا ز ابتدا

کآدم خاکی‌ بود بس‌ بی‌ وفا

آدم خاکی‌ چه‌ گر بس‌ با فَر است‌

گر وفایش‌ نیست‌ خاکش‌ بر سر است‌

این‌ وفا مستلزم فقر و فناست‌

بی‌ وفا محروم از فیض‌ خداست‌

گر تو را نبود وفایی‌ در وجود

تو نِه‌ای مصداق اوفوا للعهود

سالکان را این‌ وفا شرط ره است‌

بی‌ وفا دست‌ امیدش کوته‌ است‌

کوفیان را ای علی‌ نبود وفا

عهد ما را زآن شکستند از جفا

بی‌وفا را هیچ‌ وصف‌ نیک‌ نیست‌

آدمی‌ شکل‌ است‌، آدم لیک‌ نیست‌

پس‌ وفا اصل‌ است در وصف‌ بشر

بی‌ وفا را نیست‌ اصلی‌ در گهر

بی‌وفا را سختی‌ دل ذاتی‌ است‌

اندر اظهار وفا طاماتی‌ است‌

نامه‌ بنوشتند زآن رو بی ‌نها

کوفیان بر خسرو اهل‌ وفا

تا کشیدند از حجازش بر عراق

پس‌ به‌ قتل‌ او نمودند اتفاق

تا تو دانی‌ کآن منافق‌ بی‌ وفاست‌

وآن سقر از حق‌ منافق‌ را سزاست‌

از شقاوت‌ چونکه‌ جانش‌ تیره شد

بهر قتل‌ حق‌ جَری و خیره شد

جان شومش‌ جنگجو با کبریاست‌

از پی‌ این‌ جنگ‌ طبلش‌ با صداست‌

بانگ‌ طبل‌ است‌ آن شقی‌ را کَش‌ وفَش‌

وآنِ حق‌، آن ناله‌ های العطش‌

بهر عاشق‌ هر دو بانگ‌ دلبر است‌

زین‌ سری گاهی‌ و گاهی‌ زآن سر است‌

زین‌ صدا خواند سوی عهد بلاش

زآن صدا راند به‌ میدان بلاش

این‌ صداها کی‌ ز ره گرداندش

بی‌صدا چون حق‌ به‌ خود می‌ خواندش

خصم‌ پندارد که‌ بانگ‌ طبل‌ از اوست‌

بی‌خبر کاین‌ عاشقان را پیک‌ هوست‌

زین‌ صداها کی‌ دل عاشق‌ طپد

پیک‌ حق‌ را بلکه‌ در پی‌ می‌دود

زین‌ صداها یار او ز اقبال او

می‌فرستد دم به‌ دم دنبال او

بانگ‌ طبل‌ است ای علی‌ پیک‌ وی ام

بانگ‌ طبل‌ آمد فرستاده پی‌ام

می‌کند زین‌ بانگ‌ طبل‌ آواز من‌

گوش عارف‌ کو که‌ نوشد راز من‌

رو علی‌ کن‌ گفتگو را مختصر

وقت‌ تنگ‌ و هست‌ یارم منتظر

می‌زند زین‌ بانگ‌ طبلم‌ حق‌ صفیر

کای حبیبم‌ وقت‌ وعده گشت‌ دیر

شام نزدیک است برکش‌ ذوالفقار

کرده خلوت‌ یار و دارد انتظار

آمده جبریل‌ عشقم‌ از قفا

کانتظارت‌ را کشد یارت‌، بیا

ای علی‌ رفتم‌ به‌ میدان بازگرد

هم‌ تو رو با بی‌ کسان دمساز گرد

در اسیری باش یار اهل‌ بیت‌

در خزان غم‌ بهار اهل‌ بیت‌