گنجور

 
صفی علیشاه

یا علی‌ ای رهبر ارباب‌ دل

عارفان را از تو فتح‌ باب‌ دل

ای ولایت‌ دلربای عاشقان

تا به‌ مقصد رهنمای عاشقان

ای که‌ هست‌ از شمس‌ نورت‌ یک‌ ضیاء

نور جان انبیاء و اولیاء

مرحبا جانی‌ که‌ فانی‌ در تو اوست‌

هوی مطلق‌ عین‌ او، او عین‌ هوست‌

هرچه‌ غیر از ذات‌ تو ذرات توست‌

ذره ها فانی‌ و باقی‌ ذات‌ توست‌

چون تو گفتی‌ باش، عالم‌ هست‌ شد

ذات‌ عالی‌ جلوه گر در پست‌ شد

خالی‌ از ذات‌ تو گو جایی‌ کجاست‌

با وجودت‌ پست‌ و بالایی‌ کجاست‌

جز تو نبود بر هویت‌ زنده ای

وز وجود خویشتن‌ پاینده ای

کس‌ نداند سرّ فردانیّتت‌

چون توان دم زد ز وحدانیّتت‌

جز تو باشد هرچه‌ آن موجود توست‌

هستی‌ اش ظل‌ّ وجود و بود توست‌

جود تو نابودها را بود کرد

هستی‌ات‌ معدوم را موجود کرد

مانده حیران در ثنایت‌ این‌ یقین‌

عقل‌های اوّلین‌ و آخرین‌

آری آری عقل‌ خاری بیش‌ نیست‌

واندرین‌ یم‌، خار بحراندیش‌ نیست‌

خواستی‌ ظاهر تو چون عرفان خویش‌

خلق‌ اشیاء کردی از احسان خویش‌

تا کنی‌ تکمیل‌ آن عرفان پاک

جلوه گر گشتی‌ به‌ شکل‌ آب‌ و خاک

تا ازین‌ صورت‌ به‌ معنی‌ پی‌ برند

جسم‌حق‌ بینند و کیف‌ از مِی‌ برند

مختلف‌ گشتند زآن در صورتت‌

بی‌خبر از معنی‌ و کیفیتت‌

هرکه‌ صورت‌ دید پا را تیشه‌ کرد

بی‌خبر از شیر عزم بیشه‌ کرد

عقل‌ گفتش‌ تخم‌ جور اینجا مکار

بیشهٔ شیر است‌ اینجا سر مخار

آن دنی‌ نشنید و بر خود غرّه شد

شیر را می‌دید و سوی درّه شد

دید لاغر هیکل‌ِ شیر آن دنی‌

بی‌خبر زآن فَر و زور باطنی‌

لاجرم با شیر صورت‌ پنجه‌ کرد

پنجهٔ نابود خود را رنجه‌ کرد

ای بسا کس‌ را که‌ صورت‌ رَه زده

قصد صورت‌ کرده بر ﷲ زده

چون به‌ نورانیّتت‌ عارف‌ شناخت‌

هرچه‌ بودش در غم‌ عشق‌ تو باخت‌

هر زمانت‌ گر چه‌ عالم‌ مشرکند

عارفان هستند گر چه‌ اندکند

هست‌ عشقت‌ در ره معنی‌ دلیل‌

بشنود تا زد که‌ بانگ‌ الرحیل‌

هر زمانی‌ الرحیلی‌ شاه عشق‌

می‌ زند بر رهروان راه عشق‌

گرم تا گردند و بی‌افسر دوند

در طریق‌ بندگی‌ از سر دوند

الرحیل‌ عشق‌ اندر کربلا

بود بانگ‌ العطش‌ ز اهل‌ ولا

زآن صدا گشتند هفتاد و دو تن‌

در ره عرفان و عشقت‌ ممتحن‌

زآن به‌ میدان ولایت‌ تاختند

جان و سر را در ولایت‌ باختند

زآن صدا عباس میر خافقین‌

دست‌ و سر را داد در راه حسین‌(ع)

نوبت‌ عباس و میدان داری است‌

بر بیانم‌ از تو وقت‌ یاری است‌

چون تو بی‌علّت‌ ز فضل‌ بیکران

مر صفی‌ را داده ای علم‌ بیان

دادی این‌ نعمت‌ بر او بی‌ علّتی‌

از تو خواهم‌ باز افزون همّتی‌

تا به‌ وصف‌ عشق‌ گیرم خامه‌ را

سازم از نو گرم تر هنگامه‌ را

در دل من‌ بر نوا و ساز عشق‌

منکشف‌ کن‌ پرده های راز عشق‌

نطق‌ را تأیید فرما در سخن‌

تا که‌ بکشم‌ پرده ز اسرار کهن‌

دل به‌ دریا خوش نهنگ‌ آسا زنم‌

دَم ز سرّ عشق‌، بی‌ پروا زنم‌

گر غلط‌ گویم‌ من‌ ای خلاّق کن‌

بر قبول خویش‌ اصلاحش‌ تو کن‌

نظم‌ من‌ کآن وصف‌ شاه کربلاست‌

گر قبول رحمتت‌ گردد رواست‌

تا نیندیشد کج‌ این‌ نفس‌ جهول

نی‌ بگویم مدح خود را کن‌ قبول

زانکه این امر است و امر از ما خطاست

بنده ام من، کار من مدح و ثناست

بنده چون گوید به‌ سلطان الست‌

کن‌ قبول از ما تو چیزی کز تو است‌

کی‌ مرا بود از وجود خود خبر

کز چه‌ کردی هستم‌ ای ربّ‌ البشر

من‌ عدم بودم در اول ای ودود

تو عدم را دادی از رحمت‌ وجود

من‌ منی‌ بودم نباشد حدّ من‌

کز منم‌ گویم‌ سخن‌ با ذوالمنن‌

من‌ منی‌ بودم منی‌ را کی‌ رسد

امر بر سلطان قهّار صمد

لیک‌ چون کردی تو امرم بر دعا

گر تمنّایی‌ کنم‌ نبود خطا

پس‌ صفی‌ را در دعا هم‌ کن‌ مدد

هم‌ اجابت‌ کن‌ دعایش‌ از رشد

کن‌ مدد تا دل ز غیرت‌ برکنم‌

دست‌ از کون و مکان کوته‌ کنم‌

تا به‌ دامان ولایت‌ محکم‌ است‌

دست‌ من‌ کوته‌ ز هر دو عالم‌ است‌

هر چه‌ کوته‌تر بود دست‌ از جهات‌

هست‌ محکم‌ تر به‌ دامان ولات‌

پس‌ مرا کوتاه کن‌ یکباره دست‌

ازهر آنچه‌ غیر دامان تو است‌

تا که‌ باشم‌ خوشه‌ چین‌ خرمنت‌

ای یدﷲ دست‌ ما و دامنت‌

چشم‌ آن دارد صفی‌ ز احسان تو

کش‌ همی‌ باشد به‌ کف‌ دامان تو

دست‌ او کوته‌ کن‌ از آمال و آز

یعنی‌ از دامان خود کوته‌ مساز

شکر این‌ نعمت‌ که‌ از احسان خویش‌

دادی اندر دست‌ ما دامان خویش‌

من‌ ندانم‌ نی‌ زبان آن مراست‌

تا کنم‌ آنسان که‌ شکرت‌ را سزاست‌

شد زبان در حق‌ّ حمدت‌ ناتوان

زآنکه‌ نعمت‌ از تو است‌ و هم‌ زبان

لیک‌ زآن راهی‌ که‌ فرض بنده است‌

شکر منعم‌ تا زبان گردنده است‌

شکر اِنعامت‌ به‌ قدر خویشتن‌

می‌ کنم‌ تا هست‌ جانم‌ در بدن

شکرها دارم من‌ از تو بی‌شمار

هر یک‌ اِنعام تو را شکرم هزار

هر دمی‌ هم‌ صد هزاران نعمتت‌

بر من‌ آید زآسمان رحمتت‌

زآن همه‌ کآگه‌ نیَم‌ بر اندکیش‌

نعمت‌ علم‌ بیان باشد یکیش‌

شکر این‌ نعمت‌ مرا هم‌ واجب‌ است‌

چون نعم‌ را شکر نعمت‌ جاذب‌ است‌

چیست‌ شکر این‌ نعم‌ بهر زبان

تا بود در کام وصف‌ شاه جان

کردن اندر نعت‌ شاه ذوالجلال

زبدة الاسرار را بحر کمال

اهل‌ نعمت‌ را تو گفتی‌ ای مجید

نعمت‌ از شکر نعم‌ گردد مزید

شکر منعم‌ جاذب‌ نعمت‌ بود

کافر نعمت‌ بر او لعنت‌ بود

دارد از داده تو جانم‌ شکرها

زین‌ فراوان نعمت‌ مدح و ثنا

کن‌ پی‌ پاداش این‌ شکرم کنون

نعمت‌ مدح خود از بهرم فزون

هم‌ بده توفیق‌ شکر نعمتم‌

هم‌ فزون کن‌ نعمت‌ بی‌آفتم‌

آفت‌ نعمت‌ چه‌ باشد اینکه‌ دل

از ثنای حضرتت‌ گردد کِسل‌

هم‌ بده توفیق‌ شکرم بر نعم‌

تا زبان مدح تو گوید دم به‌ دم

من‌ کنم‌ شکر تو تا تو چون کنی‌

نعمتم‌ را دم به‌ دم افزون کنی‌

بو که‌ یابد نعمت‌ این‌ مدح خاص

بر صفی‌ از شکر نعمت‌ اختصاص

گردد اندر مدحت‌ سلطان عشق‌

زبدة الاسرار هم‌ دیوان عشق‌

نک‌ پی‌ اظهار شکر این‌ نعم‌

گیرم اندر مدح عبّاست‌ قلم‌

تا به‌ دل تخم‌ وفا چون کاشت‌ او

دست‌ در عشقت‌ ز جان برداشت‌ او

پیشکش‌ تا چون دو دست‌ خویش‌ کرد

بر حسین‌(ع) و خویش‌ را درویش‌ کرد