گنجور

 
صفی علیشاه

ای زمین‌ آرام گیر این‌ جنبشت‌

چیست‌ مر افتاده بر جان آتشت‌

خود تو را دادیم‌ ما حکم‌ سکون

چون روی زین‌ حکم‌ و حد خود برون

گر تو را بود اختیاری ای فضول

آن امانت‌ را نکردی چون قبول

در سکون چون نیستی‌ مختار تو

هل‌ تزلزل را ممان از کار تو

بردباری تو نبوَد ز اختیار

ز اختیار ما تو گشتی‌ بردبار

اختیار ما که‌ در قدرت‌ سر است‌

بر تو و بر آسمان ها لنگر است‌

ترک خودکامی‌ بگو بر کام باش

اختیاری نیستت‌ آرام باش

هست‌ مختار آدم کامل‌ عیار

کآن امانت‌ یافت‌ بر وی انحصار

لاجرم در عشق‌ ما ممتاز شد

محرم ما در هزاران راز شد

با کمال اختیار از عشق‌ یار

ترک جان و سر کند بی‌اختیار

آری آری حاصل‌ عشق‌ است‌ این‌

تو نداری، باش آرام ای زمین‌

اهل‌ خود را ور که‌ داری آرزو

این‌ زمان یکجا بری در خود فرو

این‌ خلاف‌ اختیار و کار ماست‌

شانه‌ دزدیدن ز زیر بار ماست‌

تو مشو زین‌ ناله‌های العطش‌

که‌ ز طفلان است‌ برپا مرتعش‌

بانگ‌ عشق‌ است این‌ خروش و این‌ صدا

که‌ زند عشاق را هر دم صلا

تا که‌ را باشد به‌ تن‌ جان ملوک

زیر بار عشق‌ آید همچو لوک

تو ز بانگ‌ العطش‌ بر خود مپیچ‌

کاین‌ صلای عشق‌ باشد در بسیج‌

کوهها را گو به‌ جای خود روند

بر شکوه و وزن خود ثابت‌ بوَند

نیست‌ بهر سنگ‌ تکلیف‌ جهاد

در حد خود باید او باشد جماد

هر کدامی‌ راست‌ در دل معدنی‌

یا هر آن را هست‌ از هستی‌ فنی‌

در فن‌ خود باید ار برپا بوند

همچو سابق‌ حفظ‌ معدنها کنند

فیض‌ ما زآنها نیابد انقطاع

جای خود گیرند و یابند ارتفاع

هین‌ روید ای کوهها بر جای خویش‌

با شما لطفم‌ بود زین‌ بعد بیش‌

هر کدامی‌ را شکوه افزون دهم‌

گنج‌ قارون، رفعت‌ گردون دهم‌

چون شما در مهر من‌ پاینده اید

بر شما رفعت‌ دهم‌ تا زنده اید