گنجور

 
صفی علیشاه

بحرها طغیان خود را وانهید

جملگی‌ بر جای خود ساکن‌ شوید

کرده خون عاشقان امروز جوش

مر شما بنهید این‌ جوش و خروش

از برای عشق‌ این‌ خونها شده

روی دشت‌ از موج خون دریا شده

عاشقان را آنقدر جوش دل است‌

جوش و طغیان شما بی‌ حاصل‌ است‌

تا توانی‌ گو دل عاشق‌ بجوش

بحر را نبود چنین‌ جوش و خروش

عاشق‌ دیوانه‌ را زد بوی خون

بر دماغ‌ و گشت‌ سر تا پا جنون

بحر خون گردیده چشم‌ عاشقان

کرده طوفان بحرهای جانشان

مر شما را از تعشق‌ بهره نیست‌

پیش‌ بحر جان عاشق‌ زهره نیست‌

بحرها را چیست‌ جوش و انقلاب‌

زهرة شیران شده است‌ امروز آب‌

جوش دل ها زهره ها را پاره کرد

جوش دریا را که‌ بتوان چاره کرد

خاصه‌ این‌ دریا که‌ بحر وحدت‌ است‌

ماهی‌ و موجش‌ جلال و سطوت‌ است‌

وآن نهنگانش‌ همه‌ دریا دِلند

باطناً دریا به‌ ظاهر ساحلند

هین‌ مثال بحر را بر کف‌ مزن

تو چه‌ دانی‌ سرّ دریا کف‌ مزن

بحر چبود پیش‌ بحر جان ما

نسبت‌ او چیست‌ با طوفان ما

نیم‌ جوشی‌ بحر گوهر زای عشق‌

گر کند عالم‌ شود دریای عشق‌

گر نهنگش‌ برگشاید پرّ و چنگ‌

بحر امکان بهر او سخت‌ است‌ تنگ‌

بحرها بنهید این‌ تشویش‌ را

جوش و آشوب‌ و خروش خویش‌ را

گرچه‌ ز امر حق‌ دگر امروز هی‌

روز طوفان است‌ و آبی‌ لیک‌ نی‌

مر شما ساکن‌ شوید از اضطراب‌

وا گذارید اغتشاش و انقلاب‌

زآنکه‌ این‌ طوفان نه‌ آبی‌ خونی‌ است‌

وز برای عاشقان بی‌ چونی‌ است‌

چون شما از مهر ما کردید جوش

وآمدید از بهر ما اندر خروش

صد هزاران عزّت‌ از ما یافتید

عمق‌ و بسط‌ و هیبت‌ از ما یافتید

مر شما را قسمت‌ از ما گنج‌ بود

قسمت‌ عاشق‌ بلا و رنج‌ بود