گنجور

 
صفی علیشاه

آسمانا حاجت‌ عرض تو چیست‌

زودتر گوی و برو برجا مایست‌

از تو زیبا نیست‌ ای گردون سکون

ور برآنستی‌ که‌ گردی سرنگون

این‌ به‌ امر خود کنی‌ یا حکم‌ ما

چیست‌ در کار تو، بین‌ تا حکم‌ ما

تو نِه‌ ای مختار چرخا در روش

ما نمائیمت‌ به‌ رفتن‌ پرورش

گر تو را بود اختیاری در بنا

کردی از حمل‌ امانت‌ چون اِباء

آن امانت‌ بود سرّ اختیار

که‌ تو زآن اشفاق کردی آشکار

پس‌ کنون هم‌ اختیاری در تو نیست‌

بر تو تکلیفی‌ نباشد، رو مَایست‌

آنچه‌ را کردی تو از حملش‌ نکول

قابل‌ و حامل‌ شد انسان جهول

حمل‌ انسان کرده بر تو بود عرض

زآن بر انسان گشت‌ این‌ تکلیف‌ فرض

گر مطیع‌ امر مایی‌ در مدار

رو ممان آنسان که‌ ماندی زیر بار

گرچه‌ چون گویی‌ تو سرگردان ما

لیک‌ نبوی قابل‌ چوگان ما

زآنکه‌ هِشتی‌ اختیار از دست‌ تو

می‌روی بی‌ اختیار و مست‌ تو

گرچه‌ این‌ بی‌اختیاری بس‌ نکوست‌

لیک‌ زآن کس‌ کاختیاری هم‌ در اوست‌

بی‌قراریِ تو از مجبوری است‌

بی قرار انسان ز عشق‌ نوری است‌

در روش مستی‌ و نامختاریت‌

هست‌ خود ظاهر ز کج‌ رفتاریت‌

چون ز میخانه‌ برون رفتی‌ تو مست‌

در روش رفت‌ اختیارت‌ هم‌ ز دست‌

اهل‌ عالم‌ را از آن رو می‌شوی

هر دمی‌ ضرب‌ المثل‌ در کج‌ روی

همچو مستان سو به‌ سو افتی‌ همی‌

گه‌ به‌ پشت‌ و گه‌ به‌ رو افتی‌ همی‌

گفت چو از میخانه‌ مستی‌ ضال شد

تسخر و بازیچه‌ اطفال شد

اختیاری مر تو را باری چو نیست‌

رو که‌ رفتار تو نی‌ بازیچه‌ نیست‌

گر تو از رفتار خود مانی‌ هله‌

این‌ زمین‌ آید کنون در زلزله‌

این‌ زمین‌ هم‌ در سکون و در قرار

همچو رفتار تو شد بی‌اختیار

زآنکه‌ او هم‌ چون تو با چندین‌ شکوه

آمد از حمل‌ امانت‌ در ستوه