گنجور

 
صفی علیشاه

در سعادت‌ زعفرا نیک‌ اختری

مر مرا در هر دو عالم‌ یاوری

هرکه‌ دارد حد خود را بی‌ دروغ‌

هست‌ در فطرت‌ سعید و با فروغ‌

یار ما باشند اشیاء پس‌ تمام

زآنکه‌ باشد هرکه‌ را حد و مقام

وز حد خود هم‌ تعدی ناورند

پس‌ به‌ حد خویش‌ ما را یاورند

جز بنی‌ آدم که‌ غیر قانعند

جمله‌ اشیاء در حد خود واقعند

حد آدم چون بود ز اشیاء فزون

زآن رود از حد خود هر دم برون

هست‌ این‌ تکلیف‌ خود حد بشر

چون نهاد او را جماد است‌ ای پسر

بل‌ جماد اندر حد خود قائم‌ است‌

حد آدم چون ندارد سالم‌ است‌

وآدم ار بیرون رود از حد خویش‌

از سعادت‌ بهره ای نبود جویش‌

حد آدم بندگی‌ و طاعت‌ است‌

واستقامت‌ در صراط وحدت‌ است‌

ور تو گویی‌ این‌ برون از وسع‌ ماست‌

هم‌ سعادت‌ هم‌ شقاوت‌ از خداست‌

پس‌ تو را تکلیف‌ لغو است‌ و سقیم‌

سر زند هرگز کجا لغو از حکیم‌

گر تو بودی در عمل‌ بی‌اختیار

کی‌ تو را تکلیف‌ بود از کردگار

غیر هفتاد و دو تن‌ در کربلا

کس‌ نبود ار قابل‌ امر خدا

العیاذ باﷲ آن سلطان دین‌

لغو می‌کردی تمنّا پس‌ معین‌

هم‌ عدو در قتل‌ شه‌ مجبور بود

پس‌ مؤاخذ نیست‌ چون معذور بود

صاحب‌ این‌ اعتقاد آن گشته‌ است‌

کاعوجاج او ز حد بگذشته‌ است‌

هین‌ برو زعفر که‌ حد جن‌ نی‌ است‌

آنچه‌ آدم داند و حد وی است‌