گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

دین‌ خلقی‌ تا دهد شیطان به‌ باد

در میان آورد علم‌ اجتهاد

اجتهادی کاوّلین‌ بار آن حسود

خود به‌ ترک سجدة آدم نمود

ور نه‌ علم‌ دین‌ مقام دید بود

کی‌ رهین‌ِ منّت‌ تقلید بود

هر زمانی‌ هم‌ که‌ صاحب‌ سینه‌ای

هست‌ حق‌ را طالب‌ آیینه‌ای

بو کز آن آیینه‌ از تقلید و ظن‌

وا رهد اندر یقین‌ گیرد وطن‌

گردد اندر جان شیطان رجیم‌

مشتعل‌ آن آتش‌ حُقد قدیم‌

کز چه‌ این‌ بایست‌ روحانی‌ شود

باز خاکی‌ زاده رضوانی‌ شود

بوالبشر را کش‌ پدر بُد در فنون

من‌ به‌ حیلت‌ کردم از رضوان برون

خواهد این‌ گیرد چرا جای پدر

رو کند بر جنت‌ عدن از سقر

لاجرم ریزد برون از وسوسه‌

آنچه‌ دفن‌ استش‌ به‌ خاک مدرسه‌

می‌زند همواره راه از باطنش‌

تا بگرداند خیال فاطنش‌

که‌ مرو این‌ ره که‌ دارد صد خطر

اول اینجا کرد باید ترک سر

از کجا کردی یقین‌ کاینجا ره است‌

این ولی‌ از راه و مقصد آگه‌ است‌

مر ندیدی اینکه‌ هرجا چاه بود

هر که‌ دیدی بَند مال و جاه بود

مرشدی اسباب‌ دکان داری است‌

برخلاف‌ آنچه‌ می‌پنداری است‌

هست‌ هر جا مرشدی رهزن بود

زین‌ معارف‌ باز بهتر ظن‌ بود

این‌ زمان که‌ جحت‌ از تو غایب‌ است‌

ظن‌ بود حجت‌ که‌ حکم‌ غالب‌ است‌

این‌ طریقت‌ که‌ رسیده است‌ از امام

از چه‌ نبود منتشر در خاص و عام

شرع را بنگر که‌ باشد شاهراه

اندر این‌ ره رو نیفتی‌ تا به‌ چاه

رو در این‌ راهی‌ که‌ رفتند این‌ رَمه‌

هست‌ راه شرع دور از واهمه‌

هست‌ سلّمنا طریقت‌ هم‌ رهی‌

نیست‌ آن را رهنمای آگهی‌

اینکه‌ دارد ادعای رهبری

هست‌ دکان دار و خواهد مشتری

نیست‌ رهبر بلکه‌ خود نبود به‌ راه

چون توان رفتن‌ ز دلوِ او به‌ چاه

صد هزاران شبهه‌ آرد اینچنین‌

تا وِرا گردانَد از راه یقین‌

ور به‌ وسواسش‌ خلیلی‌ نگرود

قول آن مردود حق‌ را نشنود

از لباس آدمی‌ آید برون

تا مگر خوانَد بر او زین‌ ره فسون

زآنکه‌ جنسیت‌ به‌ غایت‌ جاذب‌ است‌

هر به‌ جنس‌ خویش‌ جانش‌ راغب‌ است‌

جلوه گر زین‌ رو به‌ شکل‌ آدمی‌

گردد ابلیسش‌ ز بهر همدمی‌

بر سرش عمامه‌ و وعظ‌ و فسون

از در تقوی و زهد آید برون

کرده مر عمامه‌ را تحت‌ الحنک‌

هم‌ به‌ سلک‌ اهل‌ منبر منسلک‌

خاصه‌ در وقتی‌ که‌ با حُسن‌ کلام

از درِ عرفان در آید با عوام

که‌ من‌ اینک‌ عالم‌ ربانی‌ام

عالم‌ِ هر علم‌ِ باید دانی‌ام

ذوفنون عصرم و عالی‌ نصاب‌

هست‌ تألیفاتم‌ افزون از حساب‌

گفته‌ ام گر دیده باشی‌ مثنوی

کآن به‌ است‌ از مثنوی مولوی

مولوی سنّی‌ و صوفی‌ بوده است‌

حرف‌هایش‌ جمله‌ جبر آلوده است‌

صوفیان سنّی‌ طریقند از قدیم‌

جمله‌ گمراه از صراط مستقیم‌

شیعه‌ را با سنّی‌ و صوفی‌ چه‌ کار

باید از این‌ قوم بودن برکنار

ما بسی‌ کردیم‌ در اخبار سیر

ذکر صوفی‌ در کتب‌ نبوَد به‌ خیر

مرد صوفی‌ را بود در اصل‌ و فرع

بس تخالف‌ با شریعت‌ و اهل‌ شرع

صورت‌ مرشد بود معبودشان

گر روی سوزی ز نار و دودشان

ور تو گویی‌ این‌ بر آنها اِفتراست‌

افتراء گفتن‌ بر این‌ مردم رواست‌

تا نگردد کس‌ به‌ پیرامونشان

هم‌ نیفتد در چَه‌ از افسونشان

گر حسابی‌ بود حرف‌ صوفیان

چون نمی‌ کردند بر منبر عیان

تا چو ما آقا و عالی‌ شأن شوند

حرفشان را جمله‌ خلقان بشنوند

پس‌ یقین‌ اقوالشان مرتد بُوَد

که‌ به‌ ما باب‌ بیانشان سَد بُوَد

حرف‌ ما را بین‌ چسان باحجت‌ است‌

جمله‌ نعت‌ مصطفی‌(ص) و عترت‌(ع) است‌

صوفیان بیگانه‌ از این‌ مذهب‌اند

یا که‌ جوکی‌ یا نصاری مشرب‌اند

الغرض زینگونه‌ تهمت‌ بر کرام

می‌زند تا در شک‌ افتند این‌ عوام

ابلهانی‌ هم‌ که‌ از ره غافلند

پیرو اقوال قوم باطلند

خویش‌ را یکباره کور و کر کنند

قول آن خنّاس را باور کنند

جمله‌ عالم‌ زین‌ سبب‌ گمراه شد

کم‌ کسی‌ ز ابدال حق‌ آگاه شد

قول ایشان بانگ‌ غول است‌ ای جوان

ز استماع بانگ‌ غول از ره ممان

شیر مردی کش‌ بود در ره ثبات‌

کی‌ کند بر بانگ‌ غولان التفات‌

گوش دل بگشا به‌ قول مولوی

تا نلغزی از صراط معنوی

آن خداوندان که‌ ره طی‌ کرده اند

گوش وا بانگ‌ سگان کی‌ کرده اند

مه‌ فشاند نور و سگ‌ عوعو کند

هر کسی‌ بر خلقت‌ خود می‌تند

خود تو گر مرد رهی‌ مردانه‌ باش

بانگ‌ دیوان را بهل‌ دیوانه‌ باش

ور که‌ هر دم از صدایی‌ ای امین‌

مانی‌ از ره، تو زنی‌ نی‌ مرد دین‌

رو بخوان در مثنوی ای مرد راز

قصه‌ آن مسجد مهمان گداز

مرد را گر دل ز بانگی‌ می‌ گسست‌

کی‌ طلسم‌ آدمی‌ کُش‌ می‌ شکست‌

این‌ طریقت‌ سرّ دشت‌ نینواست‌

طعنه‌ خلقان خروش اشقیاست‌

کی‌ نهیب‌ و اجتماع آن سپاه

گشت‌ جانبازانِ حق‌ را سَد راه

جانب‌ مطلب‌ کش‌ از کف‌ هِشته‌ام

باز ران کز دست‌ شد سر رشته‌ام

نصرتی‌ باید کنون از شاه دل

تا نمایم‌ رشته‌ها را متّصل‌