گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

لاجرم در کربلا عشاق چند

بانگ‌ حق‌ چون شد ز نای حق‌ بلند

کالصلا ای عاشقان جان فروش

زآن صدا کردند ترک جان و هوش

خود منادی شد خدا و زد صدا

اهل‌ رحمت‌ را که‌ یاران الصلا

من‌ لباس آدمی‌ کردم به‌ بر

تا مؤثر را که‌ بیند در اثر

عاشق‌ خود بودم و در این‌ لباس

جلوه کردم تا که‌ باشد حق‌ شناس

رخت‌ بستم‌، واحد از ملک‌ وجود

آمدم تنها به‌ میدان شهود

تا در این‌ صحرا که‌ گردد یار من‌

وز بهای جان خرد دیدار من‌

من‌ همان گنج‌ نهان استم‌ که‌ بود

پادشاهم‌ مالک‌ ملک‌ وجود

خواستم‌ تا خویش‌ را ظاهر کنم‌

وز ظهور خویش‌ فاش آن سرّ کنم‌

آمدم از ملک‌ وحدت‌ بی‌سپاه

تا که‌ را چشمی‌ بود بینا به‌ شاه

وا نمودم خویش‌ را اینسان فقیر

تا که‌ یابد واحدی را در کثیر

چونکه‌ بُد بی‌ یار ذات‌ واحدم

بی‌کس‌ از وحدت‌ به‌ کثرت‌ آمدم

آمدم بی‌یار تا یارم که‌ شد

واندرین‌ صحرا خریدارم که‌ شد

چون نبُد مثلی‌ و انبازی مرا

هم‌ نباشد یار و همرازی مرا

چونکه‌ تنها بوده ذاتم‌ از قدم

هم‌ در این‌ صحرا زدم تنها علم‌

هر کسی‌ را من‌ معین‌ و مونسم‌

گرچه‌ اینسان بی‌معین‌ و بی‌ کسم‌

بی‌کسی‌ مستلزم ذات‌ من‌ است‌

ذات‌ من‌ برهان اثبات‌ من‌ است‌

گر چنین‌ بی‌مونس‌ و یارم بجاست‌

بهر بی‌یاران چو من‌ یاری کجاست‌

ای خنک‌ جانی‌ که‌ غم خوارش منم‌

او بود یار من‌ و یارش منم‌

من‌ ندارم یار و بی‌یاری نکوست‌

هر که‌ با من‌ کرد یاری، یارم اوست‌

یاری من‌ کار هر اوباش نیست‌

سرّ سلطانی‌ به‌ هر کس‌، فاش نیست‌

کو کسی‌ کامروز یار من‌ شود

پرده درَّد پرده دار من‌ شود

گشته‌ام بی‌یار کبود یار حق‌

ترک سر گوید شود سردار حق‌

سر که‌ دارد؟ نوبت‌ سر بازی است‌

جان چه‌ باشد؟ وقت‌ جان پردازی است‌

مرحبا جانی‌ که‌ جانانش‌ منم‌

جان دهد بهر من‌ و جانش‌ منم‌

روز میدان داری اهل‌ دل است‌

بارهای عاشقان بر منزل است‌

گر در اینجا باری افتد چه‌ غم‌ است‌

زآنکه‌ زینجا تا به‌ منزل یک‌ دم است‌

اندرین‌ منزل ز اوفوا للعهود

محمل‌ زینب‌(س) بجا آمد فرود

الصلا ای عهد با حق‌ بستگان

وز تعیّن‌ های هستی‌ رستگان

هرکه‌ جانش‌ بر سر عهد بلی‌ٰ ا ست‌

گو درآید عهد را، روز وفاست‌

قائل‌ قول الستم‌ من‌ هلا

کیست‌ ثابت‌ بر سر قول بلی‌ٰ

ای بلی‌ گویان کجا و کیستید

امتحان حق‌ درآمد بیستید

بر سر عهد بلی‌ گر واقفید

ذات‌ حق‌ را بر تجلّی‌ عارفید

الصلا ای سالکان راه عشق‌

ره سرآمد گشت‌ ظاهر شاه عشق‌

گر سری دارید با او حاضر است‌

سوی میدان بی ‌معین‌ و ناصر است‌

جز زنانی‌ چند و اطفال صغیر

نیست‌ یاری بهر سلطان نصیر

عترت‌ حق‌ بی‌ معین‌ و مونسند

اندرین‌ صحرا غریب‌ و بی‌کسند

عترت‌ حق‌ را درین‌ صحرا کجاست‌

یاوری کو بر سر عهد بلی‌ است‌

اهل‌ بیت‌ خویش‌ را جان آفرین

‌ خواست‌ بی‌یار اندرین‌ صحرای کین‌

تا که‌ گردد یارِ این‌ جمع‌ اسیر

حق‌ کند زین‌ یاریش‌ نعم‌ النصیر

زین‌ اعانت‌ عین‌ِ اللهش‌ کند

بر مکان و لامکان شاهش‌ کند

جان دهد،جان آفرین‌ِ جان شود

جانِ اهل‌ِ جان و، هم‌ جانان شود

جان او را ذات‌ پاکم‌ ضامن‌ است‌

با وجود آنکه‌ جانْ هم‌ از من‌ است‌

لیک‌ هرکس‌ جان به‌ راه من‌ دهد

بر سر و بر جان من‌ مِنّت‌ نهد

گرچه‌ باشد صد هزاران مِنّتم‌

برکسی‌ کو یافت‌ جان از رحمتم‌

لیک‌ دارم منّتش را هم‌ قبول

که‌ دهد جان در ره آل رسول

صیحه‌ حق‌ حضرت‌ بی‌چون و چند

چون بدینسان گشت‌ در میدان بلند

هر کسی‌ جان داشت‌ از جا کنده شد

طالب‌ این‌ نعمت‌ پاینده شد

جان موجودات‌ یکجا زآن خروش

گشت‌ از جا کنده و آمد به‌ جوش

جان موجودات‌ یکجا زآن صدا

ز ابتدای خلق‌ عالم‌ تا نها

گشت‌ حاضر از پی‌ غمخواری اش

هر وجودی تا نماید یاری ا ش

بود بیماری اسیر بستری

حق‌ نژادی، بی‌کسی‌، بی‌یاوری

رفته‌ بود از ضعف‌ بیماری ز هوش

صیحه‌ حق‌ مر ورا آمد به‌ گوش

نیم‌ جانی‌ بود اندر جسم‌ او

هم‌ ز جانبازان اسیری، قِسم‌ او

جست‌ از جا زآن صدا همچون سپند

شد علیل‌ حق‌ ز جای خود بلند

کآمدم ای دوست‌ اینک‌ ناتوان

هست‌ اندر تن‌ هنوزم نیم‌ جان

جان نباشد آنکه‌ از بهر تو نیست‌

خشک‌ باد ‌آبی که‌ در نهر تو نیست‌

آمدم ای دوست‌ با حال خراب‌

گردنم‌ را شد غم‌ عشقت‌ طناب‌

هست‌ عشقت‌ بر خلایق‌ مفترض

ترک جان را خواست‌ کی‌ عاشق‌ عوض

آمدم ای دوست‌ با جان بی‌ دریغ‌

باردم گر بر سر آتش‌ جای تیغ‌

کودکانی‌ چند بر دنبال او

هر یکی‌ آشفته‌ تر ز احوال او

وآن زنان خسته‌ جان پیرامنش‌

هر یکی‌ بگرفته‌ بر کف‌ دامنش‌

کای علیل‌ ناتوان بی‌شکیب‌

می‌ روی چون از سر جمعی‌ غریب‌

گفت‌ بردارید دست‌ از جان من‌

جان تمنّا می‌ کند جانان من‌

از صدایش‌ سنگ‌ از جا کنده شد

بهر جانبازی مطیع‌ و بنده شد

جان که‌ نبود در تن‌ ما بهر او

در به‌ در باد از بلاد و شهر او

می‌ روم تا جان کنم‌ بر وی نثار

جان دگر در تن‌ بود بهر چه‌ کار

دل بر او گر خون نگردد نی‌ دل است‌

از دل بی‌سوز بِِه‌ سنگ‌ و گل ‌است‌

زآنکه‌ سنگ‌ و گل‌ بَرو سوزد مدام

خواهد از نار غمش‌ سوزد تمام

کرده سنگ‌ و گل‌ ز حد خود خروج

در غمش‌ دارد به‌ دل فکر عروج

نه‌ من‌ آخر بر خلایق‌ داورم

در غمش‌ از سنگ‌ و گل‌ نی‌ کمترم

جان ندارد آنکه‌ بهر عشق‌ او

دارد از حق‌ روح و جانی‌ آرزو

من‌ که‌ دارم نیم‌ جانی‌ در جسد

عشق‌ زنجیر است‌ و جان من‌ اسد

می‌کشد زنجیر عشقم‌ بی‌حدید

کی‌ از این‌ زنجیر تانم‌ سر کشید

نیست‌ جانم‌ را ز زنجیرش گله‌

خویش‌ را خواهد همی‌ در سلسله‌

دید چون از دور شاه آن کشمکش‌

شمس‌ اجلالش‌ به‌ خرگه‌ کرد رش

منعطف‌ کرد او عنان ذوالجناح

رفع‌ غوغا تا کند ز اهل‌ صلاح

دید کآن بیمار بی‌ یار علیل‌

عشق‌ بر وی داده بانگ‌ الرحیل

گفت‌ یکجا ترک جان و نام و ننگ‌

شیشه‌ جان را زند خواهد به‌ سنگ‌

وآن اسیران مانعش‌ زآن آرزو

در میانشان هست‌ زینسان گفتگو