گنجور

 
صفی علیشاه

طوطی‌ جان باز شکرخوار شد

حرف‌ از آن لب‌ گفت‌ و شکربار شد

گشت‌ از گل‌ منقطع‌ یکبارگی‌

شد شکرخوار از پس‌ گُل‌ خوارگی‌

تاکنون بودت‌ به‌ قولم‌ گوش جان

وام کن‌ نک‌ گوش از آن جان جهان

دوش من‌ رندانه‌ خوابی‌ دیده ام

آفتابی‌ در سحابی‌ دیده ام

ماه اندر سلخ‌ و حرف‌ از غرّه بود

کآن هلال ابرو رخ از مو می‌ نمود

گرچه‌ حالم‌ زآن خیال آشفته‌ است‌

دل هنوز اندر تماشا خفته‌ است‌

ای مصوّر صورتی‌ بنما ز حال

تا به‌ مصداق آید از فکر این‌ خیال

جوشش‌ این‌ صورت‌ از آن فکرت‌ است‌

معنی‌ آن صورت‌ِ بی صورت‌ است‌

برخود آن صورت‌ اسیرم کرده است‌

نقش‌ بندی در ضمیرم کرده است‌

صورت‌ و معنی‌ همه‌ برهم‌ زنم‌

تا به‌ ذکر آن دلآرا دم زنم‌

آن دلآرا کش‌ بود خوی پری

هر پری خود وصل‌ او را مشتری

این مثالی‌ بُد،به‌ معنی‌ کن‌ گذار

کی‌ پری را مانَد آن زیبانگار

نی‌ پری و نی‌ بشر باری خموش

از پری و از بشر بربوده هوش

خود نه‌ آدم، لیک‌ آدم کسوت‌ است‌

با خلایق‌ همسر و هم‌ صورت‌ است‌

هست‌ با دل صد هزارش دلبری

در فرار از دل چنان کز ما پری

گه‌ به‌ شوخی‌،گه‌ به‌ چستی‌، گه‌ نهیب‌

بر گریز خود دهد دل را فریب‌

گرچه‌ دل خون گشت‌ از غمّازیش‌

ره گرفت‌ آخر به‌ بازی بازیش‌

ریخت‌ گر خونِ دل او دلدار بود

بر دل و بر جان من‌ مختار بود

گو هر آن دلداده دل را خون کند

وز دو دیده عاشقان بیرون کند

گر کند ویران پی‌ آبادی است‌

بنده بودن در غمش‌ آزادی است‌

بنده و آزاد نبوَد پیش‌ عشق‌

هست‌ عالَم‌ بندة درویش‌ عشق‌

هرچه‌ پوشم‌ پرده بر روی سخن‌

سازدش بی‌ پرده عشق‌ پرده کن‌

چونکه‌ کار عشق‌ بر غمّازی است‌

حال دل را پرده پوشی‌ بازی است‌

پرده ها راعشق‌ یکجا پاره ساخت‌

کار اهل‌ عشق‌ را یکباره ساخت‌

چونکه‌ بی‌پرده است‌ این‌ راز ای ندیم‌

طبل‌،دیگر چون زنم‌ زیر گلیم‌

طبل‌ ما زآن شد تهی‌ در ساز عشق‌

تا از او گردد بلند آواز عشق‌

این‌ جهان کوهی‌ است‌ پر هیهای ما

آید از وی سوی ما آوای ما

قصه‌ کوته‌ گر تو صاحب‌ مدرکی‌

این‌ صداها خیزد از نای یکی‌

آنکه‌ دم ها با دم آمد همدمش‌

شد عدم ها جمله‌ موجود از دمش‌

دم برآدم تا دمد ز اِنعام خود

آدم اوّل نهاد او نام خود

گرچه‌ در صورت‌ لطیفه‌ آدم است‌

آدم او را یک‌ لطیفه‌ از دم است‌

تا به‌ عشق‌ خود نماید همدمی‌

بارها پوشید دلق‌ آدمی‌

یعنی‌ اندر صورت‌ خاک ای ثقات‌

جلوه گر گردید ذات‌ ذو صفات‌

نیست‌ این‌معنی‌ِ حلول، ای بی‌ حضور

دیده بگشا، بین‌ تجلی‌ ظهور

حرف‌ دیگر بود مقصود، این‌ بهل‌

حق‌ تجلی‌ کرد اندر آب‌ و گل‌

خاک باشد کاین‌ چنین‌ نیکو شود

جامع‌ ذات‌ و صفات‌ هو شود

زین‌ فضیلت‌ آن صفی‌ بوالبشر

گشت‌ مسجود ملایک‌ سربه‌ سر

چون بلیس‌ از سجدة او کرد اِبا

گشت‌ مردود از جناب‌ کبریاء

دید خاک اغبری را سرسری

غافل‌ آمد زآن صفات‌ گوهری

بی‌خبر کآن بس‌ بود کامل‌ نِصاب‌

زین‌ تراب‌ آید عیان آن بوتراب‌

ذات‌ سرمد بوتراب‌ است‌، این‌ یقین‌

حاسد او ردِ باب ‌است‌، این‌ یقین‌

چو ولی‌ در هر زمانی‌ آن شه‌ است‌

هر که‌ از وی سر کشید او گمره است‌

اولیاء مشکوه انوار وی اند

گرچه‌ اَبرند،آفتاب‌ِ بی‌ فِی‌ اند

مظهر کل‌ عجایب‌، اوست‌ او

فرد مطلق‌، ذات‌ واجب‌، اوست‌ او

واجب‌ و ممکن‌ دو باشند ای ولی‌

زین‌ دو بگذر تا نبینی‌ جز علی‌

اختلاف‌ صورت‌ او را، ای دو دل

هست‌ جنگ‌ خر فروشان این‌ بهل‌

صد هزاران عالم‌ ای صاحب‌ قبول

از مقام خود نماید چون نزول

آن زمانش‌ خوان تو سلطان مُدل

بر مقام واحدیت‌ مستقل‌

هرکه‌ فانی‌ در ولای آن شه‌ است‌

باقی‌ بالذات‌ و هم‌ ذات‌ ﷲ است‌

عقل‌ را باور نباشد این‌ کلام

عشق‌ داند رمز این‌ معنی‌ تمام

آری آری در مقامات‌ ای عزیز

عقل‌ دارد دیدة فرق و تمیز

آب‌ را گه‌ قطره گوید، گاه یم‌

خاک را گه‌ دیر خواند گه‌ حرم

مرحبا آن عشق‌ جمع‌ یک‌ زبان

که‌ نداند جمع‌ و فرق جسم‌ و جان

مَظهر و مُظهر نداند غیر دوست‌

اوّل و آخر نداند غیر دوست‌

بر بلا و درد و رنج‌ عشق‌ یار

خویشتن‌ را می‌زند دیوانه‌وار

نک‌ شدم دیوانه‌ از تقریر عشق‌

باید این‌ دیوانه‌ را زنجیر عشق‌

گر به‌ زنجیرم نبندد زلف‌ او

بگسلم‌ زنجیرها را مو به‌ مو

رحمتٌ للعالمین ای پیر فقر

ای غمت‌ عشاق را ز نجیر فقر

دل شد از عشق‌ توام دیوانه‌ کیش‌

مو به‌ مویش‌ بند در زنجیرخویش‌

چون سر زنجیر عشق‌ مستطاب‌

هست‌ در دست‌ تو، تا دانی‌ بتاب‌

تا نتابم‌ رخ ز غیر ذات‌ تو

عقل‌ و روحم‌ جمله‌ گردد مات‌ تو

تا ز عشقت‌ خیزم از جان و جهان

من‌ شوم فانی‌ تو مانی‌ در میان

چون شدم من‌ در غمت‌ فانی‌ و بس‌

خود تو مانا در میان مانی‌ و بس‌

از زبانت‌ ای زبان عاشقان

پس‌ ز عشق‌ بی‌زبان آرم بیان

سازم از عشق‌ تو در گفتار عشق‌

مثنوی را زبدة الاسرار عشق‌

گویم‌ اندر داستان کربلا

سرّ عرفان را عیان و برملا

سازم ار تو در بیان یار منی‌

پُر ز گل‌ های معارف‌ گلشنی‌

از تو چون نطق‌ صفی‌ شد مستعد

هم‌ تو فرما در بیان او را مدد

خود کجا یابد زبان تقریر عشق‌

تا بر او نآید مدد از پیر عشق‌