گنجور

 
صفی علیشاه

خه خه‌ ای طوطی‌ فکرت‌ بال من‌

کز پس‌ آیینه‌ گویی‌ حال من‌

سرّ سرپوشیده را سربسته‌ گو

شو مقیّد باز و حرف‌ از رسته‌ گو

بود جانت‌ گرچه‌ شکرخوار بس‌

صبح‌ شد،از عصر کن‌ گفتار بس‌

نه‌ تو در شکرستان گل‌خواره ای

نی‌ نه‌ گل‌خواری است‌ ما را چاره ای

گاه گاهی‌ هم‌ پی‌ دفع‌ خمار

آن شراب‌ صبحگاه آید به‌ کار

نک‌ مظفر آمدی منکوب‌ رو

واسوی پس‌ چون قُچ‌ مغلوب‌ رو

آسمان بودی، زمین‌ پست‌ باش

در زمین‌ با آسمان همدست‌ باش

تاکنون مستانه‌ گفتی‌ راز عشق‌

باش نک‌ هشیار بر آواز عشق‌

در حریم‌ قرب‌ آن سلطان راز

تکیه‌ چون زد بر سریر عزّ و ناز

بر علّو قرب‌ حق‌ مأوا نمود

جای اندر قرب‌ او ادنی‌ٰ نمود

پرده ای آن دم ز شرع کاملش‌

در میان جسم‌ و جان شد حائلش‌

شد نبوّت‌ مر ولایت‌ را حجاب‌

در حجاب‌ آن بی‌حُجُب‌ جست‌ احتجاب‌

بی‌حُجب‌ یعنی‌ علی‌ مُحتجِب‌

خود حجاب‌ او نبیّ‌ مُنتجِب‌

بی‌حجاب‌ آن دم علی‌ مستعان

در حجاب‌ مستعین‌ آمد نهان

مستعین‌ یعنی‌ علی‌ ذوالدنوّ

مستعان او علی‌ ذوالعلوّ

ای نبی‌ مستعین‌ مستغیث‌

نک‌ شنو از مستعان خود حدیث‌

ناگهان بی‌پرده و صوت‌ و خروش

آمدش زآن پرده آوازی به‌ گوش

گوش هش‌ چون داد بر آواز دوست‌

شد بر او یکباره کشف‌ راز دوست‌

آن هویت‌ جمله‌ گفتی‌ راز بود

هر طرف‌ می‌داد گوش آواز بود

گشت‌ جانش‌ محرم راز علی‌(ع)

چون شنود از پرده آواز علی‌(ع)

رازها شد گفته‌ زآن کآواز حق‌

جفت‌ بودی با لب‌ دمساز حق‌

در میان حرفی‌ که‌ بود، آورده زد

گرچه‌ اندر پرده زد، بی‌پرده زد

گر علی‌(ع) آن دم لسان ﷲ بود

با صدا صاحب‌ صدا همراه بود

از زبان حق‌ تکلّم‌ کرد او

باژگون زد نعل‌ و پی‌ گم‌ کرد او

تا نه‌ گمراهان به‌ سرّش پی‌ برند

رهروان گر پی‌ برند از وی برند

آنکه‌ راه عشق‌ِ او را کرده طی‌

خوش به‌ سرّ نقطه‌ء با، برده پی‌

کی‌ برد بر نقطه‌ غیر از نقطه‌ راه

هرکه‌ جست‌ آن نقطه‌ را قطب‌ است‌ و شاه

مرحبا آن نقطه ‌سنج‌ِ نقطه‌ جو

که‌ شد اندر نقطه‌ جویی‌ نقطه‌ او

نقطه‌ جُست‌ و نقطه‌ توحید شد

قطب‌ ملک‌ و مالک‌ تجرید شد

جسم‌ معنی‌ را سراپا عضو گشت‌

زآن علی‌ کل‌ّ ولیّ‌ جزو گشت‌

جان فنا در نقطه‌ وحدت‌ نمود

جزو آن کل‌ گشت‌ و شد کل‌ِّ وجود

حق‌ نهادش تاج کرّمنا به‌ سر

یافت‌ هم‌ قوّت‌ ز حق‌ و هم‌ ظفر

قو ت‌ حق‌ کرد خوش ذو قوّتش‌

خواند در معنی‌ علی‌ رحمتش‌

خود ندید از حق ‌پرستان هیچ‌ کس‌

در جهان بی‌ یاد حقش‌ یک‌ نفس‌

اوست‌ قطب‌ِ وقت‌ و شاهنشاه ما

رهبر و، هم‌ رهنما و، راه ما

گنج‌ دل را تا ابد گنجور باد

چشم‌ بدبین‌ از جمالش‌ دور باد

تا بود شاه او،صفیّش‌ بنده باد

لطف‌ خاصش‌ بر صفی‌ پاینده باد

دست‌ دل بگرفته‌ دامانم‌ که‌ هین‌

بازگو زآن شاه بی‌ مثل‌ و قرین‌

کن‌ شکرریزی که‌ شکر مشربی‌

گو حکایت‌ از لب‌ شیرین‌ لبی‌

من‌ به‌ دل گویم‌ همی‌ گاه طرب‌

لالم‌ اندر وصف‌ یار نوش لب‌

اهل‌ صورت‌ جمله‌ پابست‌ گِلند

وز مذاق قندخواران غافلند

نز شکر، نه‌ از شکرستانشان خبر

قند و شکر نیست‌ طعمه‌ گاو و خر

گویم‌ اندر مجلس‌ روحانیان

مدح او حیف‌ است‌ با زندانیان

گوید او گرد بهانه‌ می‌ متن‌

در زبان شو در ثنایش‌ تن‌ مزن

هین‌ چه‌ گویم‌ نی‌ زبان داری نکوست‌

پیش‌ دلداری که‌ دل مبهوت‌ اوست‌

کس‌ نداند ذات‌ پاکش‌ را سپاس

تا چه‌ گفت‌ آن حق‌ سپاسِ حق‌ شناس

خود ثنا گفتن‌ ز من‌ ترک ثناست‌

کاین‌ دلیل‌ هستی‌ و هستی‌ خطاست‌

لیک‌ چون دل را مذاق شکر است‌

گوش جانش‌ برثنای دلبر است‌

بهر حق‌ِّ صحبت‌ دل، بارها

اندکی‌ هم‌ گویم‌ از بسیارها

تا زمینی‌ آسمان تمکین‌ شود

وز بیانم‌ کام جان شیرین‌ شود