گنجور

 
صفی علیشاه

احمد(ص) صاحب‌ کمال با نسق‌

که‌ به‌ لولاک اومخاطب‌ شد ز حق

رشحه‌ ای از ابر فیضش‌ کاف‌ و نون

غرق بحرش علم‌ ماکان و یکون

شرع پاک حق‌ ز حق‌ منهاج اوست‌

منتهای قرب‌ حق‌ معراج اوست

فرقش‌ از نور لعمرک تاج یافت‌

سوی قرب‌ حق‌ به‌ تن‌ معراج یافت

کبریایی‌ مر ورا زیبنده بود

در خدایی‌ مر خدا را بنده بود

بود هم‌ صوفی‌ و هم‌ صوفی‌ صفت

زآنکه‌ مطلق‌ بود و بند معرفت‌

انبیاء را پادشاه و سرور اوست

اولیاء را مقتدا و رهبر اوست ‌

نام حیدر بُد چو نقش‌ خاتمش

خواند یزدان در نبو ت‌ خاتمش

کبریایی‌ از خدا تشریف‌ او

عقل‌ ممکن‌ قاصر از تعریف‌ او

چونکه‌ اورنگ‌ رسالت‌ اعتبار

یافت‌ از وی شد حقش‌ طغرانگار

آن رسالت‌ کش‌ حق‌ از اکرام داد

سلطنت‌ زآنش‌ به‌ هر ذی نام داد

بُد چو بی‌ امضای حیدر ناتمام

بلکه‌ خالی‌ از کمال اختتام

تا به‌ ظاهر یابد امضای علی‌(ع)

گشت‌ دوشش‌ همسر پای علی‌(ع)

گشت‌ در معراج رفعت‌ زآن یقین‌

خاک پایش‌ زینت‌ عرش برین‌

شد چو با پای علی‌(ع) همسر سرش

از لعمرک بر سر آمد افسرش

زآن کف‌ پا کتف‌ عبد آیت‌ گرفت

پایه‌ از کُنه‌ ربوبیت‌ گرفت

سر به‌ معنی‌ چون به‌ پای او فکند

پایه‌ قدرش گذشت‌ از چون و چند

شانه‌اش چون گرد پای شاه یافت

بس‌ ترفع‌ شأنِ شأن ﷲ یافت

شانه‌اش چون همسر آن پای شد

پای شأنش‌ لامکان پیمای شد

بت شکن بُد بهانه، بت چه بود

وصل‌ جانان را بهانه‌ بت‌ نمود

از خدا بادا درود بی‌عدد

بر نبی‌ و آل پاکش‌ تا ابد

اوست‌ حُسن‌ و اوست‌ در حُسن‌ آن حَسن

اوست‌ جان حُسن و هم‌ جانان حَسن ‌

چونکه‌ با آن حسن‌ عشق‌ لم‌ یزل

داشت‌ وصلی‌ بیکران اندر ازل

آنچنان وصلی‌ که‌ غیر آگاه نیست

عقل‌ ممکن‌ را در آنجا راه نیست

زآن مقید در لباس آدمی

هر دو خوش گشتند بهر همدمی

دم نه‌ آن دم، کز وی آدم، دم زند

آن دمی‌ کز همدمی‌ هم‌، دم زند

آن دمی‌ کز وی خدا باشد علیم‌

آن دمی‌ کآنجا عدم شد دال و میم

آن دمی‌ کآنجا ندارد ره عقول

آن دمی‌ کز لی‌ مع‌ ﷲ زد رسول

آن دمی‌ کآنجا بود راه وصال

دارد آنجا حُسن‌ با عشق‌ اتصال

حُسن‌ را با عشق‌ ای صاحب‌ شهود

چونکه‌ نبود انفصالی‌ در وجود

در تجلّی‌ آن دو فرد متصل

‌ جلوه گر گشتند زآن در آب‌ و گل

یعنی‌ اندر صورت‌ ای مرد سبل

در دو صورت‌ جلوه کرد آن فرد کل‌‌

تا چنان کاندر مقام بی‌مقام

اتحادی بودشان مالاکلام

در دو قالب‌ بر بشر ظاهر شوند

وآندو با هم‌ یکدل و یکسر شوند

خلق‌ را زین‌ اتحاد آگه‌ کنند

سالک‌ ره، عارف‌ باﷲ کنند

کرد زین‌ رو آن بشیر بی‌نظیر

سرّ وحدت‌ فاش در روز غدیر

راز را بی‌ پرده کرد و زار کرد

پرده بست‌ و پرده ها را باز کرد

نکته‌ زآن راز پنهان باز گفت‌

فاش گفت‌ او راز اما زار گفت

گرچه‌ در پرده این‌ اندرز کرد

بر فقیر از پرده رازش درز کرد

عارفان آگاه از این‌ رازند و بس‌

غیر ایشان نیست‌ آگه‌ هیچ‌ کس‌

عارف‌ آگاه است‌ از اسرار رب

کیست‌ عارف‌ رند معروفی‌ نسب‌‌

وآنکه‌ آگاه است‌ زآن کی‌ دم زند

گر زند دم عالمی‌ بر هم‌ زند

هر که‌ را اسرار حق‌ آموختند

‌‌مهر کردند و دهانش‌ دوختند