گنجور

 
صفی علیشاه

پیش‌ از این‌ گفتیم‌ گر داری به‌ یاد

قطب‌ مطلق‌ آن امام است‌ ای جواد

اوست‌ قطب‌ و آفرینش‌ آسیا

بر وجو د اوست‌ این‌ عالم‌ بپا

هر که‌ گوید دارد او نوعاً وجود

چشم‌ او کور است‌ از نور شهود

بر ثبوت‌ شخص‌ِ او بشنو دلیل‌

تا دلیل‌ خصم‌ را دانی‌ علیل‌

چونکه‌ هر عالَم‌ چه‌ غیب‌ و چه‌ شهود

دارد ار دانی‌ به‌ قطب‌ ای جان وجود

قطب‌ در هر عالمی‌ دارد وجود

بی‌ گمان بر مقتضای آن وجود

در مقام روح قطب‌ است او به‌ روح

عالم‌ ارواح از او دارد فتوح

اندر اعیان قطب‌ اعیانی‌ بود

نقطه‌ از غیب‌ است‌ آنجا می‌ سزد

در مقام غیب‌، غیب‌ مطلق‌ است‌

هم‌ در اسماء گنج‌ اسمای حق‌ است‌

زآنکه‌ او باشد خلیفه‌ ذات‌ هو

هست‌ عالم‌ ها بپا از ذات‌ او

پس‌ یقین‌ در عالم‌ اجسام هم‌

هست‌ موجود او به‌ جسم‌ محترم

مقتضای عالم‌ِ جسم‌ است‌، جسم‌

گنج‌ حق‌ را جسم‌ او باشد طلسم‌

پس‌ به‌ جسم‌ از او نباشد مستدام

بی‌امامست‌ این‌ جهان و بی‌ نظام

پس‌ خلیفه‌ از خدا نبود به‌ ارض

وین‌ خلاف‌ حکمت‌ است‌ از روی فرض

هست‌ بی‌شک‌ پس‌ ز رب‌ العالمین‌

قطب‌ جسمانی‌ خلیفه‌ در زمین‌

او شه‌ است‌ و عالم‌ از وی با نسق‌

خاکیان را رهبر مطلق‌ به‌ حق‌

ور تو گویی‌ این‌ امامت‌ اختصاص

می‌ ندارد از خدا بر فرد خاص

هر زمان باشد وجودی پیشوا

همچنان که‌ پیش‌ از اینها انبیا

این‌ سخن‌ از ضعف‌ عقل‌ و بی‌خودی است‌

معنی‌ اثناعشر را گو تو چیست‌

گفت‌ پیغمبر چرا اندر بشر

شد امامت‌ ختم‌ بر اثناعشر

حکم‌ او را گر تو غیر موقنی‌

نیستی‌ مسلم‌ تو غول رهزنی‌

ای که‌ گویی‌ پیش‌ از اینها انبیا

خلق‌ را بودند امام و پیشوا

در زمان انبیاء چون این‌ زمان

حجت‌ مطلق‌ زخلقان بُد نهان

انبیاء آیات‌ آن سرور بُدَند

سوی ایشان خلق‌ را رهبر بُدند

کس‌ نشد غیر از خلیل‌ با مقام

در میان انبیاء دیگر امام

بود آن هم‌ شیعه‌ آن خاندان

هست‌ در قرآن دلیل‌ این‌ بیان

داشت‌ نی‌ شأن امامت‌ را تمام

از علو قدر حق‌ خواندش امام

این‌ امامت‌ سلطنت‌ بر ماسواست‌

کاین‌ زمان مخصوص ختم‌ اولیا ست‌

ور که‌ گویی‌ در زمان انبیا

در کجا بودند امامان کیا

گو تو بر من‌ کآدم اول که‌ بود

گه‌ گهی‌ بر انبیاء رخ می‌نمود

گفت‌احمد، گر تو احمد مشربی‌

بُد علی‌ در هر زمان با هر نبی‌

لیک‌ پنهان بود و ظاهر با من‌ است‌

ختم‌ زین‌ پیغمبری از ذوالمن‌ است‌

زآنکه‌ گشت‌ از دعوت‌ پیغمبران

آنکه‌ بُد مقصود با احمد عیان

هم‌ نیاید آیتی‌ از آسمان

زین‌ سپس‌ ختم‌ است‌ بر قرآن بیان

زآنکه‌ شد اسلام ما کامل‌ عیار

پس‌ بیانی‌ زین‌سپس‌ نبود به‌ کار

دور عرفان است‌ حالی‌ ای ودود

حجت‌ عرفان بود کشف‌ و شهود

گر کسی‌ آرد بیانی‌ این‌ زمان

کاین‌ امامت‌ راست‌ برهانی‌ عیان

اولاً خود اصل‌ دعوی باطل‌ است‌

کو امامت‌ را به‌ نوعی‌ قائل‌ است‌

گوید او امر امامت‌ جاری است‌

بی خود از سرّ تجلّی‌ عاری است‌

این‌ سخن‌ باطل‌ بود بی‌شور و شر

هست‌ امامت‌ خاصه‌ اثنا عشر

ور که‌ گوید بی زتن‌ نفس‌ من‌ است‌

نفس‌ او و روح اویم‌ در تن‌ است‌

این‌ سخن‌ هم‌ بی‌تکلّم‌ باطل‌ است‌

بر تناسخ‌ مایل‌ است‌ و عاطل‌ است‌

نفس‌ را تغییر نبود و انقلاب‌

شرح این‌ زین‌ بعد گویم‌ در کتاب‌

ثانی‌ ار برهان او باشد عیان

نیست‌ قابل‌ بر جواب‌،این‌ را بدان

چونکه‌ اصل‌ ادعایش‌ شد علیل‌

چه‌ اشنویم‌ از وی عبث‌ دیگر دلیل‌

لیک‌ تا واقف‌ شوی ای مرد هوش

بهر ابطال دلیلش‌ دار گوش

اولاً گفتیم‌ شد ختم‌ ای جوان

برنبی‌، در دور اسلامی‌ بیان

دورة اسلام،دور انبیاست‌

خاتم‌ آنها نبی‌ مصطفی‌(ص) است‌

نسبت‌ اسلام چون بر صورت‌ است‌

هر بیان را هم‌ به‌ صورت‌ نسبت‌ است‌

چونکه‌ صاحب‌ شرع بودند انبیاء

می‌رسید آیت‌ بر ایشان از خدا

چون شریعت‌ ختم‌ بر احمد بود

بعد او ابواب‌ آیت‌ سد بود

دور عرفان است‌ حال ای معنوی

لفظ‌ را حجت‌ مکن‌ گر رهروی

گویی‌ ار هر عارفی‌ دارد بیان

دارد امّا نی‌ به‌ دعوی، این‌ بدان

این‌ جواب‌ توست‌ تا دانی‌ که‌ نیست‌

خاصِ کس‌ عرفان که‌ امر معنوی است‌

عارفان دُّر معانی‌ سفته‌اند

رازها دانسته‌ و بنهفته‌اند

ادعای مهدویت‌ کس‌ نکرد

خود بیان اثبات‌ حرفت‌ پس‌ نکرد

ثانیاً فرض است این‌ حرف‌ ای خلیل‌

که‌ بیان را هم‌ توان کردن دلیل‌

لیک‌ این‌ فرض است هم‌ در صورتی‌

که‌ تو گویی‌ دارم از نو دعوتی‌

نیست‌ از اسلام و عرفانم‌ سخن‌

دارم از نو دعوتی‌ بر خلق‌ من‌

گر تو را بر خلق‌ عالم‌ دعوت‌ است‌

کی‌ بیانت‌ بر خلایق‌ حجت‌ است‌

گر نباشد در بیانت‌ علّتی‌

این‌ بود مر خاصگان را حجتی‌

که‌ خود از اهل‌ بیانند و کلام

نیست‌ کافی‌ این‌ دلیل‌ از بهر عام

گویی‌ ار حجت‌ شما را مصحف‌ است‌

کز نبی‌ امروزتان اندر کف‌ است‌

جز بیانی‌ نیست‌ از احمد به‌ دست‌

با چه‌ برهانید پس‌ یزدان پرست‌

این‌ سخن‌ خود موجب‌ ابطال توست‌

حجت‌ تو مُبطل‌ اقوال توست‌

زآ نکه‌ هرگز معجز پیغمبری

بُد نه‌ اعجاز نبیّ‌ دیگری

در جهان نآمد نبیّ‌ ای، ای عمو

کآرد اعجاز نبی‌ّ سابق‌ او

هر یکی‌ از انبیاء را حجتی‌ است‌

بر ثبوت‌ خویش‌ از حق‌ آیتی‌ است‌

چونکه‌ قرآن معجز پیغمبر است‌

معجزت‌ پس‌ گر بیان است‌ ابتر است‌

کاینچنین‌ معجز نبی‌ آورده است‌

خامی‌ حرف‌ تو بس‌ بی‌پرده است‌

ور تو گویی‌ انبیاء را هم‌ کتاب‌

بود از حق‌ این قبول است‌ ای جناب‌

لیک‌ کی‌ بی‌ معجزی آیات‌ او

بر خلایق‌ می‌نمود اثبات‌ او

گرچه‌ قرآن از نبی‌ معجز بود

هر کسی‌ ز اتیان او عاجز بود

لیک‌ این‌ هم‌ از براهینش‌ یکی‌ است‌

از فنون فنّی‌ و، ز افزون اندکی‌ است‌

چون نبی‌ دانیم‌ او را ما ز هو

زآن به‌ ما حجت‌ بود قرآن او

مُثبِِت‌ قرآن او هم‌ عارف‌ است‌

کو ز اسرار معانی‌ واقف‌ است‌

عترت‌ و قرآن دو ثقل‌ اکبرند

عارفان هم‌ عترتش‌ را مظهرند

همچو آن قرآن و عترت‌ ای جوان

عارف‌ و اخبار را ثقلین‌ دان

وارث‌ علم‌ نبی‌ عارف‌ بود

کو ز علم‌ معرفت‌ واقف‌ بود

گر فقیه‌ قشری آید در خروش

زین‌ سخن‌ سازیم‌ او را هم‌ خموش

گرچه‌ این‌ علم‌ وراثت‌ بی‌ گمان

از خدا مخصوص شد بر عارفان

لیک‌ آن را می‌ توان تعمیم‌ کرد

تا که‌ گردد شامل‌ هر خار و وَرد

تا که‌ خود زین‌ فیض‌ عالی‌ ای حبیب‌

هم‌ نباشد اهل‌ ظاهر بی‌نصیب‌

اهل‌ ظاهر حاملان علم‌ شرع

می‌رسد ز ایشان به‌ خلق‌ احکام شرع

اهل‌ باطن‌ صاحب‌ اطوارشان

در طریقت‌ حامل‌ اسرارشان

اهل‌ ظاهر علم‌ صورت‌ را حمول

اهل‌ باطن‌ حامل‌ علم‌ اصول

در امور خلق‌ آن باشد دخیل‌

وین ندارد خود سر این‌ قال و قیل‌

چونکه‌ بی‌ بخل‌ است‌ عارف‌ ای جواد

این‌ وراثت‌ را از آن تعمیم‌ داد

لیک‌ بخل‌ مرد قشری را نگر

که‌ کند زین‌ پای عارف‌ را به‌ در

گوید او علم‌ وراثت‌ خاص ماست‌

اهل‌ عرفان را خلاف‌ این‌ ادعاست‌

بلکه‌ گوید اهل‌ عرفان صوفی‌اند

هست‌ صوفی‌ در شریعت‌ ناپسند

ذم صوفی‌ هست‌ وارد از امام

تا خلایق‌ را بر او شورد تمام

پس‌ ورا تنبیه‌ باید زین‌ سخن‌

تو نِه‌ ای وارث‌ فقیها جان مکن‌

عارف‌ این‌ تعمیم‌ را از جود کرد

همسر گردون نباشد ور نکرد

نایب‌ مهدی است عارف‌ در ظهور

قطره ای تو پیش‌ آن دریای نور

تو مبر بر عارف‌ ای نادان حسد

کت‌ شود این‌ حُقد حبل‌ٌ مِن‌ مَسَد

سرّ حق‌ را قلب‌ عارف‌ مخزن است‌

جان او از نور مهدی روشن‌ است‌

عارف‌ کامل‌ به‌ هر عصری ولی‌ است‌

سینه‌اش قندیل‌ انوار جلی‌ است‌