گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

وَ هُوَ اَلَّذِی خَلَقَ اَللَّیْلَ وَ اَلنَّهٰارَ وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ (۳۳) وَ مٰا جَعَلْنٰا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ اَلْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ اَلْخٰالِدُونَ (۳۴) کُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنٰا تُرْجَعُونَ (۳۵) وَ إِذٰا رَآکَ اَلَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلاّٰ هُزُواً أَ هٰذَا اَلَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ وَ هُمْ بِذِکْرِ اَلرَّحْمٰنِ هُمْ کٰافِرُونَ (۳۶) خُلِقَ اَلْإِنْسٰانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِیکُمْ آیٰاتِی فَلاٰ تَسْتَعْجِلُونِ (۳۷) وَ یَقُولُونَ مَتیٰ هٰذَا اَلْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صٰادِقِینَ (۳۸) لَوْ یَعْلَمُ اَلَّذِینَ کَفَرُوا حِینَ لاٰ یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ اَلنّٰارَ وَ لاٰ عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لاٰ هُمْ یُنْصَرُونَ (۳۹) بَلْ تَأْتِیهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلاٰ یَسْتَطِیعُونَ رَدَّهٰا وَ لاٰ هُمْ یُنْظَرُونَ (۴۰) وَ لَقَدِ اُسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ فَحٰاقَ بِالَّذِینَ سَخِرُوا مِنْهُمْ مٰا کٰانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ (۴۱)

و اوست که آفرید شب و روز را و آفتاب و ماه را هر یک در گردونی که می‌روند (۳۳) و نگردانیدیم مر انسانی پیش از تو بودن جاوید را آیا پس اگر بمیری تو پس ایشان جاودانیانند (۳۴) هر تنی چشنده مرگست و می‌آزمائیم شما را بشر و خیر آزمودنی و بسوی ما بازگردانیده می‌شوید (۳۵) و چون ببینند ترا آنان که کافر شدند نمی‌گیرندت مگر استهزا آیا اینست که ذکر می‌کنند آلهان شما را و ایشان بذکر خدای بخشنده ایشانند کافران (۳۶) آفریده شد انسان از شتاب زود باشد بنمائیم آیتهای خود پس شتاب مکنید با من (۳۷) و می‌گویند کی خواهد بود این وعده اگر هستید راست‌گویان (۳۸) و اگر بدانند آنان که کافر شدند وقتی را که باز نمی‌توانند داشت از روهاشان آتش را و نه از پشتهاشان و نه ایشان یاری کرده شوند (۳۹) بلکه می‌آید ایشان را ناگهان پس متحیر می‌گرداندشان پس نتوانستند بر گردانیدن آن را و نه ایشان مهلت داده شوند (۴۰) و بتحقیق استهزا کرده شد برسولانی از پیش تو پس احاطه کرد به آنانکه استهزا کردند از ایشان آنچه بودند بآن استهزا می‌کردند (۴۱)

اوست آن کس کآفرید این روز و شب

آفتاب و ماه را هم بر سبب

در فَلک باشند اِشناور همی

همچو ماهی که شتابد در یمی

آدمی را ما نگرداندیم هان

پیش از تو جاودان اندر جهان

پس تو آیا گر بمیری، دشمنان

جاودان خواهند ماندن در جهان

مشرکان گفتند کی باشد که زود

مصطفی میرد رهیم از نار و دود

گفت زآن رو کس همیشه زنده نیست

این جهان بر هیچ کس پاینده نیست

گر تو میری ، زنده ای بر جاودان

آن بمیرد که ندارد نورِ جان

مرگ را باشد چشنده هر تنی

کس ندارد زیستن را ضامنی

ما به نیکی و بدیتان در جهان

آزماییم آزمونی بر نشان

هم به سوی ما شما گردید باز

بر هر آنچه کرده اید از فعل و ساز

بر قریش ، احمد (ص) به روزی بر گذشت

زآن میان بوجهل بر وی خیره گشت

گفت ز استهزا ء که این است از گزاف

مر پیمبر بر نبی عبد مناف

آمد آیت که تو را بینند چون

آن کسان که کافرند و بد درون

می نگیرندت به جز بر هزو و هم

کاین است آن کس کز خدایان کرده رم

از تو در ذمّ اِلهان دلخورند

لیک خود بر ذکر رحمان کافرند

آدمی گردیده مخلوق از شتاب

عاجل است ار چند باشد آن عذاب

زود بنماییمتان آیات خویش

پس بمشتابید از اندازه بیش

می بگویند این مواعید از خطاست

پس کی است این وعده گر گویید راست

گر بدانند آن کسان در اهتزاز

آن زمانی که ندارند ایچ باز

آتش از روها و پشتِ خویشتن

نیستشان هم ناصری اندر محن

بلکه آیدشان قیامت ناگهان

پس کند مبهوتشان اندر زمان

پس بنتوانند از خود داشت باز

هم نه مهلت با شد ایشان را به ساز

همچنین سخریه کردند آن اُمم

پیش از تو بر رسولان از ستم

پس به ایشان کرد احاطه آن جزاء

که بُد اندر سخریت بر انبیاء

کیست گو آن کو شما را روز و شب

شد نگهدار از عذاب و از تعب

« در بیان حکایت ذوالنون مصری »

آمد از ذوالنون مصری در خبر

که شبی رفتم برون از شهر و در

بود از مهتاب آن روشن شبی

میرود دیدم به سرعت عقربی

از پی اش رفتم به جویی پس رسید

یک وزغ زآن جو به ناگه سر کشید

بر نشست آن عقرب اندر پشت او

بگذراند او را بدان سو ز آب جو

حیرتم افزود و گفتم حکمتی است

اندر این فهمید باید تا که چیست

از پی اش گشتم به تندی رهسپار

دیدم افتاده است مستی بر کنار

کرده قصد خفته یک ماری به قهر

عقربش زد نیش و کُشت او را به زهر

از همان جا عقرب آن دم بازگشت

خفته شد بیدار و گفتم سرگذشت

دفع آن هم بود ممکن بی سبب

کرد این تا ظاهر آید حفظ رب

آدمی را هست در لیل و نهار

کرب و غم زآن پیش کآید در شمار

گر که بینی آن حوادث را به خواب

عظم و لحمت گردد آب از اضطراب

حق نماید از تو دفع آن حادثات

تا توانی بود باقی در حیات

تو به جای شکر احسان این چنین

روز و شب با حافظی در جنگ و کین

بلکه گیری غیر او را یار و دوست

غافل از آن کو نگهدار تو اوست

حفظ خود گر باز گیرد نیم دم

تو شوی بر اصل خود یعنی عدم

جمله ذرّات وجودت بر هواست

هستی موهوم تو معدوم و لاست