گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

لَقَدْ أَنْزَلْنٰا إِلَیْکُمْ کِتٰاباً فِیهِ ذِکْرُکُمْ أَ فَلاٰ تَعْقِلُونَ (۱۰) وَ کَمْ قَصَمْنٰا مِنْ قَرْیَةٍ کٰانَتْ ظٰالِمَةً وَ أَنْشَأْنٰا بَعْدَهٰا قَوْماً آخَرِینَ (۱۱) فَلَمّٰا أَحَسُّوا بَأْسَنٰا إِذٰا هُمْ مِنْهٰا یَرْکُضُونَ (۱۲) لاٰ تَرْکُضُوا وَ اِرْجِعُوا إِلیٰ مٰا أُتْرِفْتُمْ فِیهِ وَ مَسٰاکِنِکُمْ لَعَلَّکُمْ تُسْئَلُونَ (۱۳) قٰالُوا یٰا وَیْلَنٰا إِنّٰا کُنّٰا ظٰالِمِینَ (۱۴) فَمٰا زٰاَلَتْ تِلْکَ دَعْوٰاهُمْ حَتّٰی جَعَلْنٰاهُمْ حَصِیداً خٰامِدِینَ (۱۵) وَ مٰا خَلَقْنَا اَلسَّمٰاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَیْنَهُمٰا لاٰعِبِینَ (۱۶) لَوْ أَرَدْنٰا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنٰاهُ مِنْ لَدُنّٰا إِنْ کُنّٰا فٰاعِلِینَ (۱۷) بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی اَلْبٰاطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَإِذٰا هُوَ زٰاهِقٌ وَ لَکُمُ اَلْوَیْلُ مِمّٰا تَصِفُونَ (۱۸) وَ لَهُ مَنْ فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ لاٰ یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبٰادَتِهِ وَ لاٰ یَسْتَحْسِرُونَ (۱۹) یُسَبِّحُونَ اَللَّیْلَ وَ اَلنَّهٰارَ لاٰ یَفْتُرُونَ (۲۰) أَمِ اِتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اَلْأَرْضِ هُمْ یُنْشِرُونَ (۲۱) لَوْ کٰانَ فِیهِمٰا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّٰهُ لَفَسَدَتٰا فَسُبْحٰانَ اَللّٰهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمّٰا یَصِفُونَ (۲۲)

بحقیقت فرستادیم بر شما کتابی که در آنست پند شما آیا پس در نمی‌یابید بعقل (۱۰) و بسیار در هم شکستیم از قریه که بود ستمکار و پدید آوردیم پس از آن گروهی دیگر را (۱۱) پس چون احساس کردند عذاب ما را آن‌گاه ایشان از آن می‌گریختند (۱۲) مگریزید و باز گردید بسوی آنچه متنعم شدید در آن و سکناتان باشد که شما پرسیده شوید (۱۳) گفتند ای وای بر ما بدرستی که ما بودیم ستمکاران (۱۴) پس بود پیوسته این نداشان تا کردیمشان درویده بمرگ افسردگان یا فرو مردگان (۱۵) و نیافریدیم آسمان و زمین را و آنچه باشد میان آن دو بازی‌کنندگان (۱۶) اگر می‌خواستیم که فرا گیریم لهوی را هر آینه فرا می‌گرفتیم آن را از نزد خود اگر بودیم کنندگان (۱۷) بلکه می‌اندازیم حق را بر باطل پس می‌شکند آن را پس آن‌گاه آن باشد ناچیز و بر شماست وای از آنچه وصف می‌کنید (۱۸) و مر او راست هر که در آسمانها و زمین است و آنکه نزد اوست سرکشی نمی‌کند از پرستش او و مانده نمی‌شوند (۱۹) تسبیح می‌کنند شب و روز سست نمی‌شوند (۲۰) بلکه فرا گرفتند خدایانی را از زمین که ایشان نشر می‌کنند (۲۱) اگر بودی در آن دو تا الهان که غیر خدا آن دو هر آینه تباه شده بودند آن دو و پس منزه است خدا پروردگار عرش از آنچه وصف می‌کنند (۲۲)

بر شما کردیم نازل این کتاب

کاندر آن باشد شرافت بی حساب

ارجمند آیید از وی برملا

در نمی یابید آیا پس شما

کآن شما را بر شرف گردد سبب

مفتخر گردند بر عالم عرب

ای بسا از قریه کاشکستیم پیش

اهل آن را که ستمشان بود کیش

بعد ایشان قوم دیگر را پدید

جایشان کردیم و این باشد وعید

گفت بر تهدید کفار عرب

هم شما را هست یعنی این سبب

بأس ما چون اهل آن ده یافتند

بر گریز از قریه می بشتافتند

می بنگریزید و برگردید باز

بر تنعم ها و آمال دراز

آنچه در وی بر تنعم بوده اید

سالها سکنی در آن بنموده اید

بر مساکن بازگردیده شوید

مر شما شاید که پرسیده شوید

از شما پرسند از خرد و درشت

اینکه این پیغمبرانتان را که کُشت

خادمان پرسندتان یا در سؤال

چیست فرمان تا نماییم امتثال

می بگفتند از اسف یَا وَیلَنآ

زآنکه می باشیم استمکاره ما

پس همیشه بودشان مر خواندن این

حَتَّی جَعَلنَاهُم حَصِیداً خَامِدِین

نافریدیم این زمین و آسمان

ما به بازی و آنچه باشد بینشان

خواستیم ار لهو را گیریم ما

می گرفتیم آن ز نزد خود به جا

یعنی از جنس مجرد کاقربند

آن به ما و از وجه نسبت انسبند

یا روا بود ار به ما فرزند و زن

می گرفتیم آن ز جنس خویشتن

فاعل ار بودیم لهوی را به ساز

می گرفتیم آنچه بهتر بود باز

بل بیندازیم حق را که جداست

سخت بر باطل به وجهی که سزاست

بشکند پس آنچه را بر باطل است

باطل آن هنگام محو و زایل است

حجت ما غالب است اعنی چنان

که اگر می گشت محسوس و عیان

بود باطل را چو سنگی بر زجاج

بشکند آن را به چُستی لاعلاج

بر شما وَیل است و حزن از هر جهت

زآنچه بر وی می کنید او را صفت

هست او را آنچه در ارض و سماست

وآنچه نزدش از ملایک ز اعتلاست

کس ندارد سرکشی از طاعتش

هم نه مانده می شوند از خدمتش

روز و شب تنزیه گویند از نخست

هم نگردند از عبادت هیچ سست

می بگیرند از خدایان از زمین

مردگان تا زنده سازند از یقین

گر که بودی در زمین و آسمان

مر خدایان جز خدای بی نشان

هر دو پس گشتی تباه این عرش و فرش

پس بود پاک آن خدا، خلاّق عرش

زآنچه وصفش می کنند از بیخرد

ز اتخاذِ کفو و انباز و ولد

این است برهان تمانع بی گمان

مجملی گفتیم از پیش این بیان

ذکر آن از بهر فهم عامه است

نی که بهر مرد صوفی جامه است

آنکه جانش غرق بحر وحدت است

گوش او کی بر دلیل و حجت است

پیش عاشق بر ثبوت دلبرش

گر دلیل آری شگفت آید برش

گویی او را که به برهانی درست

آن فلانی دلبر و معشوق توست

شاید ار او گوید این افسانه است

یا که این افسانه گو دیوانه است

من از این افسانه ها گردد سرم

پای تا سر بند زلف دلبرم

پیش آن کو یافت اسرار صفی

چیست تا برهان و گفت فلسفی

غیر حق گو چیست جز صرف عدم

تا دلیل آری به نفی اش از حکم

بر که گریی اینچنین زار ای حکیم

مرده ای نبود در این گور و گلیم

این بر آن ماند که آرد کس دلیل

بر ثبوت آفتاب بی بدیل

که نباشد غیر از این یک آفتاب

آفتاب دیگری پر ضوء و تاب

بس بدیهی باشد ار بیننده ای است

که به جز یک هستی اندر هست نیست