گنجور

 
صفی علیشاه

اَلَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اَللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مِیثٰاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ مٰا أَمَرَ اَللّٰهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی اَلْأَرْضِ أُولٰئِکَ هُمُ اَلْخٰاسِرُونَ (۲۷)

آنان که می‌شکنند عهد و پیمان خدا را بعد از عهد و پیمانش و می‌برند آنچه فرمود و امر کرد خدا بآن که بپیوندند و فساد می‌کنند در زمین آنها ایشانند زیانکاران (۲۷)

« در بیان عهد با خدا و نقض آن »

الَّذِینَ یَنقُضُون افسانه نیست

باده پیما کو که در میخانه نیست

بعد میثاق آنکه نقض عهد کرد

زهر در ساغر به جای شهد کرد

امر حق را کز پی پیوند بود

منقطع سازند و زآن خواهند سود

افکنند اندر زمین تخم فساد

حاصلی این کِشته جز خسران نداد

هست این عهدی که هر کس در الست

با یدالله از ره تسلیم بست

مر الستش را بلی گفتند خلق

بند بیعت بودشان بر دست و حلق

عهد چبود، فیض هستی را قبول

وآن یدالله عقل و روح بی افول

روح عالم کآن دم رحمانی است

خلقت اول، وجود ثانی است

آدمی آن نفس کلیه است، کو

هست قلب عالم این می دان نکو

تافت نور عقل بر تنویر او

ز اتصال روحی و تأثیر او

نفس های شخصیِ جزئی مقام

شد چو ذریات از او خارج تمام

عهد حق ابداع باشد در ذوات

بالیقین از علم توحید و صفات

هست میثاق آن دلایل بر عقول

از پی اثبات توحید ای حمول

خواندن است الزام این علم ای ثقات

کز لوازم گشت بر کل ذوات

از ره تجریدشان ز اوصاف جسم

وز صفات نفس بر هر رسم و اسم

روشن است این و انکشافش بر نفوس

اظهر است از هر چه و اَبیَن چون شموس

وآن گواهی بر چنین علم ای عزیز

وآن ضروری گر جوی داری تمیز

وآن اجابت وآن بلی گفتن نبود

جز قبول ذاتی از حکم وجود

نقض این عهد ا ست لذّات بدن

وآن غواشی طبیعت بی سخن

وآن تعبد بر هوای فاسده

که حجاب وحدت الله آمده

ز امر حق ببریدن این باشد به نقل

و اعتراض از اتصال روح و عقل

وز مقام قدس و آن قدوسیان

طایر آن صدق جبروت آشیان

که به ما هم اصل و گوهر بوده اند

در قرابت یار و همسر بوده اند

ای غریب افتادگان بینوا

یاد آرید از وطن وز اقربا

خود شما بودید ماه مصر جان

چون سگان کردید خو بر کاهدان

عرشیان را بر شما سوزد جگر

کز چه قعر چاهتان باشد مقر

اوفتاده شاهبازی چون ذُباب

از لعاب عنکبوتی در عذاب

مانده جبریلی به سرگین خانه ای

گشته دارایی رهین دانه ای

روحتان ای خاکیان نامراد

استغاثه کرده با رب العباد

که ببین احوال ما باشد چسان

ای غیاث المستغیثین، الامان

عرشیان در ناله و سوز و نفیر

بهر ایشان نزد سلطان مجیر

زآن فرستاد این رسولان، شاه ذات

بر خلایق با کتاب و معجزات

تا که ارواح و نفوس پاک را

صاحبان قلب ذی ادراک را

منقطع از جسم و یار جان کنند

مطلق از زنجیر و از زندان کنند

لاجرم آن تن پرستان ملول

آمدند اندر عداوت با رسول

روحشان می گفت با فخر بشر

که بکُش ما را، رهان زین شور و شرّ

نظم و ناموس از پی اکرام بود

گشت منکر آنکه بد فرجام بود

پیرو احمد(ص) شدند ارواح پاک

تا رهند از حبس و بند آب و خاک

لاجرم شد امر بر جنگ و جهاد

از پیمبر با دو خصم بد نهاد

کآن یکی نفس، آن دگر یک کافر است

این جهاد اصغر و آن اکبر است

در جهاد اصغر ابدان سلیم

سالم آیند از جروح و رجس و ریم

در جهاد اکبر ارواح کرام

متصل گردند بر اصل و مقام

هر دو بهر مؤمنان آزادی است

روح از آن در انبساط و شادی است

شاد باش ای آنکه با پیغمبری

در جهاد نفس و نفی کافری

در گشاد روح علیینی ای

فارغ از آلایش سجینی ای

ای صفی در ترک تن مردانه باش

پیش شمع روح کل پروانه باش

دل از این ویرانۀ فانی بکن

پرّ و بالی در فضای جان بزن

گامی از پستی سوی بالا گذار

همرهان خسته را برجا گذار

چند ماندی اندر این ویرانه خوار

کس نشد در نیکنامی با تو یار

یار آن باشد که هم پرواز توست

وآن نه مرغ خانگی شهباز توست

مرغ خانه در سراغ دانه است

آشنا با تن ز جان بیگانه است

یاری از حق جو که کس یار تو نیست

یار آن باشد که سربار تو نیست

یار تن ز آزار جسمت در غم است

آنکه بر جان تو رحم آرد کم است

آن پیمبر یا ولی کامل است

که ز جسم آزاد و سلطان دل است

بود خندان شیر حق گاه نبرد

خاصه کز تیغش به خاک افتاد مرد

از قساوت خلق می پنداشتند

فعل او چون خویش می انگاشتند

بیخبر کو جمله شفق و رأفت است

بر خلایق رحمت اندر رحمت است

بوالفضولی گفت این خنده ز چیست

گفت از آن کاین نفس کافر کُشتنی است

خونی است و کُشته روح پاک را

کرده غمگین خسرو لولاک را

عقل کل در ناله و در آه اوست

کُشته دیده جزء خود، خونخواه اوست

خندة من زآن بود کو شاد شد

زین خرابی عالمی آباد شد

دفع خون فاسد، اصلاح تن است

نفی تن از بهر روح روشن است

قطع امر الله نمود و غافل است

قطع او بهر «بِهِ أنْ یُوصَلَ » است

از فساد او زمین مأمن نبود

مشفقی هم بهر او چون من نبود