گنجور

 
صفی علیشاه

کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّٰهِ وَ کُنْتُمْ أَمْوٰاتاً فَأَحْیٰاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۲۸)

چگونه کافر شوید بخدا و حال آنکه بودید مرده‌ها پس زنده کرد شما را پس میراند شما را پس زنده می‌کند شما را پس بسوی او بازگشت کنید (۲۸)

« در بیان موت و حیات، بعثو حشر و معنی عالم کون و فساد »

کَیفَ بالله تَکْفُرُون ما را بس است

بهر ارشاد ار به دارِ جان، کس است

مردگان بودید، حقتان زنده کرد

بر حیات عاریت زیبنده کرد

پس بمیراند ز بعد از زندگی

پس برانگیزاند از پایندگی

جمله میرند اوست باقی لایزال

سوی او گردید راجع لامحال

با تو گویم نکته های بکر و نغز

گر که داری از معانی جان و مغز

هر زمان این زندگان را مُردنیست

نقد جان را سوی مخزن بُردنیست

در تحرک تن مثال آبِ جوست

انتقال از رتبه ها اِفنای اوست

چون کند در رتبۀ دیگر ورود

حشر و بعثش اندر آن رتبه است زود

این تحرک جوهری باشد به نام

تا حیات عنصری گردد تمام

هم بر آنسان است عالم را نهاد

زآن سبب شد نام او کون و فساد

جمله کونیات را این است حال

بنگری گر نقل تبدیل و زوال

حشر اصغر این بود وین روشن است

حشر اکبر بعد موتِ این تن است

حق برانگیزاند این ذرات را

تا تو دانی اقتدار ذات را

اندر این موت طبیعی خاص و عام

سوی او گردند راجع لاکلام

زآنکه در هر رتبه ای او حاضر است

نیست جایی غیر او، وین ظاهر است

غیر او باشد عدم یعنی که نیست

پس رجوع جمله بر ذات غنی است

بشنو از موت ارادی شرح خاص

کآن به خاصان دارد ای جان اختصاص

آن فنای نفس ها در وحدت است

پس حیاتی در حیات از حضرت است

بالحقیقه آن بقای مطلق است

فانی فی الله، باقی بالحق است

از مقام نفس تا جمع وجود

پایه پایه تا لقای شاه جود

هر مقامی سوی وحدت رجعتی است

اتصالش بر مشاهد رؤیتی است

در شهود ذات بی فصل و فتور

ضوء گردد راجع اندر اصل نور

گشت میدان صاف و میدان تاز ماند

آنکه باقی بود، باقی باز ماند

مُردن این مردمان مرگ زن ا ست

چون بمیرد مرد، باقی ذوالمن است

مرگ مردان رفتن اندر منزل است

ماند آنجا آنکه سلطان دل است

شو قلندر دل بر آنجا هم مبند

بگذر از نقص و کمال و چون و چند

هر کسی زین اصطلاح آگاه نیست

تو بمان ای آنکه جز تو شاه نیست

بازگشتم، جستجو افسانه است

جُستم اکنون دلبر اندر خانه است

بهر ما گسترده خوانی در سرای

میرود هر سو پی خانه خدای