گنجور

 
صفی علیشاه

إِذْ تَبَرَّأَ اَلَّذِینَ اُتُّبِعُوا مِنَ اَلَّذِینَ اِتَّبَعُوا وَ رَأَوُا اَلْعَذٰابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اَلْأَسْبٰابُ (۱۶۶) وَ قٰالَ اَلَّذِینَ اِتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنٰا کَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ کَمٰا تَبَرَّؤُا مِنّٰا کَذٰلِکَ یُرِیهِمُ اَللّٰهُ أَعْمٰالَهُمْ حَسَرٰاتٍ عَلَیْهِمْ وَ مٰا هُمْ بِخٰارِجِینَ مِنَ اَلنّٰارِ(۱۶۷)

هنگامی که بیزاری جویند آنان که پیروی کردند از آنان که پیروی کردند و دیدند عذاب را و بریده شود بایشان سببها (۱۶۶) و گفتند آنان که پیروی کردند کاش بود برای ما بازگشتی پس بیزاری جستیم از ایشان هم چنان که بیزاری جستند از ما چنین بنماید ایشان را خدا کردارهایشان را حسرتهاست بر ایشان و نیستند ایشان بیرون رونده از آتش (۱۶۷)

نوبت آید که ز متبوعین پیش

تابعان گردند دور از خوف خویش

پیرو ار گشتند ز ایشان چند روز

پس بری گردند زآن تشویش و سوز

چون عیان بینند آثار عذاب

رو بگردانند ز ایشان ز اضطراب

اعتمادی کرده یک دم از رمد

بر چراغ بی فتیله و بی مدد

آن زمان کز شرق تابد آفتاب

مانده است او با چراغش در حجاب

روبهی را کرده یار خود به جبر

آن زمان بیند شکوه شیر و ببر

اولیاء آیند اندر داوری

که ز ما بوده است این ناکس بری

سالها دادیم او را وعظ و پند

تا کنیم آزادش از زنجیر و بند

ترک ما را کرد و حق نشناخت او

عشق خود بر موش کور انداخت او

گفت با دونان که بودندش رفیق

این همه دام است ما را در طریق

نیست بهر جاه و مال آرامشان

کی به ما گیر است هرگز دامشان

عقل و هوش خویشتن را بی دلیل

باز می پنداشت بیش از جبرئیل

نک ز عقل خویش و احباب ذنوب

میگریزد همچو کلب از سنگ و چوب

واقفش کردیم ما زین روز تنگ

روز ما می تافت کاین نقش است و رنگ

هست ما را صد هزار اسباب و یار

از شما بی مکنتان داریم عار

آن سببها را چه کردی برف بود

کآب شد یا خود خیال و حرف بود

مر تو نَبوی آن امیر عقلمند

که نمودی اهل حق را ریشخند

داشتی صد گونه اسباب و امید

چون شد آن اسباب و ادراک رشید

نک چرا داری ز اسباب انقطاع

هم ز احبابت بود رنج و صداع

وآن کسان گویند از خوف و خطر

کاش ما را بود برگشت دگر

پس کنند آن دم تبرّی زآن کسان

که بدندی تابع آنها خسان

همچنان کز ما بدند ایشان بری

میلشان بر شرک بود و کافری

می نماید حق بدینسان آیتی

وآن عملها را بر ایشان حسرتی

در جحیم غفلتند و سرکشند

تا نپنداری که خارج ز آتشند

آتش آن اخلاق دور از خیر توست

تا نیندیشی که هیچ آن غیر توست

معنیش اخلاق زشت ناخوش است

صورت آن دوزخ است و آتش است

نک تو را تا هست بر کف چاره ای

دل بِبر زین همرهان گر کاره ای

یار آن شو کو ندارد مثل و یار

حافظت باشد به هر لیل و نهار

چون شدند آن همرهان بی اصول

که گرفتی پس شدی ز ایشان ملول

چو از تو پرسم حال آن یاران زفت

گویی آن یک مرد و آن دیگر برفت

یا که گویی خورد او مالم به شید

گفت و آن یک راز پنهانم به زید

وآن یکی را بد طمع ز اندازه بیش

وآن دگر بد مست بود و بخل کیش

وآن دگر شد بهر مالی دشمنم

متهم می داشت وآن یک دامنم

خانه ام را کرد آن دیگر خراب

وآن نمیکرد از فواحش اجتناب

وآن دگر خودخواه بود و طعنه زن

وآن منافق بود و کاذب در سخن

وآن دگر بد سیرت و نااهل بود

پیش او هر فعل زشتی سهل بود

وآن خیانت کرد اندر خانه ام

ریخت و اینک زهر در پیمانه ام

ور رفیقی را شماری صاف و پاک

گویی آن هم مرد و شد در زیر خاک

پس چرا با این همه، ای تیره جان

چشم یاری باز داری زین خسان

عمر رفت و تو در این اندیشه ای

باز تا آری به کف هم پیشه ای

یا رفیقی کو به دلخواهت بود

تا به آخر یار و همراهت بود

یار آن شو کو تو را آن سو برد

زین مزابل بر مه و مینو برد

وارهاند از قیود ماسوات

همنشین و یار سازد با خدات

ور نداری بر چنین کس معرفت

هم بِنشناسیش ز افعال و صفت

یار حق شو، یاد او کن صبح و شام

ترک غیر او بگیر از خاص و عام

گویی ار هم ناشناسا بر وی ام

بر وجود و بود او آگه نی ام

رو که معذوری نداری جان و عقل

باش تا آید زمان مرگ و نقل

آن زمان خلاّق را خواهی شناخت

کت به سر تُرک اجل دو اسبه تاخت

عقل و فهمت بسته گردد ز اضطرار

ناشناسا مانی از اغیار و یار

خالق خود را ندانی ای دبنگ

و اهل دنیا را شناسی بیدرنگ

مالت ار کس برد آیی در خروش

ور بری مال کسان باشی خموش

چون تو کردی ظلم، حق پیدا نبود

ور شدی مظلوم میخوانیش زود

چون شناسی در زمان محنتش

لیک نشناسی به روز راحتش

میشناسی شب تو زر خوب و بد

حق ندانی کیست روز ای بی رشد

مرگ گوید چون کشد در خون تنت

گر که نشناسی تو، بشناسم منت

چون بخسبی خوار و مسکین در لحد

میشناسی فعل نیک از فعل بد

از حضور اولیاء بودت نفور

باش اینک همنشین مار و مور

سالها خوردی ز خوان حق تو قوت

خواهی اش اینک دلیل اندر ثبوت

خواهی اثبات ا ز وجود خالقت

که به عمری بوده رب و راقبت

یک دلیل هستی اش انکار توست

برخلاف اهل حق کردار توست

زآنکه اشیاء را به ضد ذی فن شناخت

وآن حسین از شمر ذی الجوشن شناخت

گر نمی شد خولی و شمر و یزید

بود فضل آل حیدر ناپدید

یک نشان اولیاء ز اسرارشان

اینکه خودبینان کنند انکارشان

همچو انکار عزازیل از صفی

وین بود در سرّ خلقت مختفی

او ز سجدة بوالبشر معذور بود

زآنکه اقرار از سرشتش دور بود

بود ناچار از خلاف بوالبشر

سجده گر میکرد بد شخص دگر

دیگری هم گشت می باید بلیس

گر شریفی، چاره نبود زین خسیس

زآنکه باشد کون جامع لاعلاج

از هوی و نفس و ترکیب و مزاج

هر یکی در جای خود با شد بجا

هم در آدم عقل باید هم هوی

پس غرض ز ابلیس، نفس سرکش است

لازم کونیت، آب و آتش است

آتش ار نبود در او سوز و شرر

نیست آن آتش، بود چیز دگر

همچنان که مطلب ما ای حسن

چیز دیگر گشت گر دانی سخن