گنجور

 
صفی علیشاه

داده یکجا خانمان بر باد عشق

رفته یاد از یادشان جز یاد عشق

از بلاد آشنایی در به در

نی خبر دارند از پا، نی ز سر

آشنا دانند نه از بیگانه باز

عاقل از مجنون، خراب از خانه باز

چون شود نو ماهشان ز ابروی دوست

دل فرستند از پی گیسوی دوست

دل چو رفت آید به جای او جنون

زآن شود دیوانه غرق بحر خون

بوی خون تا آید از وی میدود

تا که دیگر ماه عاشق نو شود

هر دمی تا ماه جان در پرتو است

عاشقان را اول ماه نو است

نیست یعنی ماه او را وقت و روز

روز نشناسد ز شب، دی از تموز

اول مه دل رود او را ز دست

هست تا آخر چنین مجنون و مست

شد سر مه نوبت دیوانگی است

کیست کاین مه شد چو نو، دیوانه نیست

چون شود این روز و شب وین مه به سر

کرده گُل در من جنونی تازه تر

لحظه ای پیشم جنونی تازه بود

تازه تر شد گرچه بی اندازه بود

داشتم زنجیر سازی آن کجاست

در جنونم دلنوازی آن کجاست

بر چه من دیوانه ای تدبیر نیست

بند حلقم، حلقه و زنجیر نیست

شیر جانم چون شود دیوانه باز

برکند زنجیرها را دانه باز

زلف مجنون پرورش، زنجیر ماست

در جنون عاشقی تدبیر ماست

هست عاشق دردهای او فزون

نیست تنها رنج او صرع و جنون

هر زمینی ز آب چشم او گِل است

قوت او تا میخورد خون دل است

حال عاشق ناید اندر گفتگو

شرح عشق و عاشق از تفسیر جو

گفت بر خود ظلم کردند آن کسان

که ندارند از محبت نور جان

نیست از حرمان عذابی سخت تر

هر که او محروم تر، بدبخت تر

وقت مردن هر چه کت محبوب بود

چون ببینی فاسد و معیوب بود

ملک معمورت خرابی بوده است

آب می دیدی سرابی بوده است

آنکه را پنداشتی کآن یار توست

در زمانِ بی کسی غمخوار توست

بینی آن دم بوده شیئی باطلی

جز دریغ از وی نداری حاصلی

حب مالت بوده ماری وآن سزد

تا به گورت روز تنهایی گزد

گوید ای مسکین، من آن مال تو ام

کی یقین بودت که قتّال تو ام

چونکه بودم در جهان دلخواه تو

گشتم از دلخواهی ات همراه تو

بس به من در زندگی بالیده ای

نک چرا از من چنین نالیده ای

همچنین دان هر چه را داری تو دوست

کَند خواهد روزگاری از تو پوست

میرسد روزی که گردی زو گریز

زآنچه داری نک چو جان آن را عزیز

چونکه بینی قوّه از حق است و بس

نیست کس را غیر او فریادرس

بنگری آن قوّه و آن اقتدار

با ضعیفان بوده ای وآنگه تو یار

بر تو این صورت عذاب و آفت است

گر جوی اندر وجودت غیرت است