گنجور

 
صفی علیشاه

یٰا أَیُّهَا اَلنّٰاسُ کُلُوا مِمّٰا فِی اَلْأَرْضِ حَلاٰلاً طَیِّباً وَ لاٰ تَتَّبِعُوا خُطُوٰاتِ اَلشَّیْطٰانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ (۱۶۸) إِنَّمٰا یَأْمُرُکُمْ بِالسُّوءِ وَ اَلْفَحْشٰاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَی اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ (۱۶۹)

ای مردمان بخورید از آنچه در زمین است حلال پاکیزه و پیروی مکنید گامهای شیطان را بدرستی که او مر شما را دشمنی است هویدا (۱۶۸) اینست و جز این نیست که امر می‌کند شما را ببدی و زشتی و اینکه بگوئید بر خدا آنچه را که نمی‌دانید (۱۶۹)

ایها الناس از حلال اندر زمین

خورد باید پاک و طیّب زآن و این

لیک بر خطوات شیطان عنود

پیروی نارید کآن را نیست سود

خطوه است افراط و تفریط ای پناه

بر یمین و بر یسار از خط راه

در لغت، خطوه بود گام و قدم

نسبتش تا بر چه است از مدح و ذم

گر بود خطوة بلیس از گمرهی است

ور که خطوة اهل دل، گام بِهی است

موقعش تا چیست گر بر جای اکل

گشته ذکر، آن گام اسراف است و عدل

هست اسراف از صفا ت اشقیا

وآن عدالت ظل توحید خدا

می دهد شیطان فریبت کز حلال

هر چه خواهی صرف کن نبود ملال

صرف نعمت گر به عدل و نصفت است

نیست آن اسراف، شکر نعمت است

گر خوری روزی خراج ملکتی

با عدالت نیست یک جو کلفتی

ور عدالت بر وی و انصاف نیست

هیچ جز تبذیر و جز اسراف نیست

ظلم باشد ضد عدل ای نیک بخت

هست او را شاخه ها همچون درخت

شاخه ها هر یک به نامی مشتهر

زآن یک اسراف است گر باشی مقر

موقع آن وقت صرف نعمت است

همچنین دان عدل را کز حکمت است

شرط عدل آن است در اکل ای فقیر

که نگردد زو قوی نفس شریر

می نگردد هیچ یعنی آن طعام

صرف بر عصیان و لذات حرام

مستحقان را کنی با وی شریک

نی به منّت یا منم کآن نیست نیک

گر که خواهی کرد در عدل اهتمام

ماند اندک بهر تو نان و طعام

زآنکه باید داد از شهد و شعیر

نیک قسمت بر یتیم و بر فقیر

زآن نمودند انبیاء و اولیا

بر هر آنچه کمتر از قوت اکتفا

زآنکه می دیدند هر جا در دیار

روز و شب هستند مسکینان هزار

تو خوری خوش وآن اسیران غریب

در بلد بی خانمان و بی نصیب

خاصه گر باشند ز اوتاد و کرام

همچو اولاد علی (ع) در شهر شام

پیرو خطوات شیطانی یقین

از نژاد شامیان و اعدای دین

دشمنی ز ابلیس می باشد عیان

میکند بر سوء و زشتی امرتان

چون دهد بر باد کین خاک شما

خندد او بر عقل و ادراک شما

خاصه گر گویند چیزی بر خدا

که نمی دانید از جهل و عمی

بر شما خندد که این گیجان دروغ

بر خدا گویند بی عقل و فروغ

با شیاطین گوید از رسم و نشان

برحذر باشید زین پیدا نشان

تا نسوزید از شرار جهلشان

وز دم بی رأفت نا اهلشان

با تو گویم گر که داری هیچ گوش

باش از چیزی که نادانی خموش

خاصه نسبت بر خدا و اولیاء

یا که امر دین و اسرار قضاء

یا کلامی گو که پاکان گفته اند

راهت از خاشاک بهتان رفته اند

یا ز روی عقل و برهان گو سخن

یا ز کشف قلب دور از وهم و ظن

زین سه چون بگذشت باقی مرتد است

گفتنش هم گرچه نیک آید، بد است

ای خدای ذوالجلال ذوالمنن

که به خاک آموختی نطق و سخن

همچنان که خاک بودم من ز پیش

بیخبر از عقل و نطق و جان خویش

پس تو ز ایجادم چراغ افروختی

خلق کردی نطق و فهم آموختی

نعمت افزودی نمودی لایقم

بر معارف هم به حکمت ناطقم

تا به این اندازه دادی علم و عزم

کآورم تفسیر قرآن را به نظم

نی به تحصیلی است این فضل خداست

خلق کی دانند کاین داد از کجاست

این تو می دانی که دادی از کرم

آنچه دادی بر فقیر از بیش و کم

نایی مطلق تویی ما چون نی ایم

بلکه نی هم خود تو یی ما لاشیء ایم

خاک بر فرق من و نطق و دهن

که توانم گفت حق داد این به من

من کجا بودم وجود من چه بود

لاشیء بودم، نمود من چه بود

ما و من گفتن در این درگه خطاست

ما و من جز بهر ذوالمن ناسزاست

محض مفهوم است گر گویم که من

آن هم از اعطای توست ای ذوالمنن

من، کسی گو ید که در غیب و شهود

باشد استقلال ی او را در وجود

نه کسی کش داده هستی دیگری

نیستش بر کف ز باغ خود بری

گر غلط گوییم حرفی یا قبیح

چو از تو بود آن هم تو کن بازش صحیح