گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ أَنْدٰاداً یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اَللّٰهِ وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّٰهِ وَ لَوْ یَرَی اَلَّذِینَ ظَلَمُوا إِذْ یَرَوْنَ اَلْعَذٰابَ أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلّٰهِ جَمِیعاً وَ أَنَّ اَللّٰهَ شَدِیدُ اَلْعَذٰابِ (۱۶۵)

و از مردمان آنکه فرا گیرد از غیر خدا همتایان دوست می‌دارد ایشان را چون دوستی خدا و آنان که گرویدند سخت‌ترند در دوستی مر خدای را و اگر نبینی آنان که ستم کردند چون نبینند عذاب را بدرستی که توانایی مر خدای راست همگی و بدرستی که خدا سخت عذاب است (۱۶۵)

بعضی از مردم که اندر آزمون

دون حق گیرند همتایان دون

دوست میدارند آنها را چنان

که خدا را دوست باید داشت هان

و اهل معنی را بود حبّی اَشَد

بر خدا از راه ایمان و رشَد

ور ببینند آن کسانی را که دوست

غیر حق بگرفته اند از مغز و پوست

ظلم بر خود کرده اند و بی حساب

خود ز حرمانند در رنج و عذاب

هست قوّت مر خدا را بالتمام

که شدید استش عذاب و انتقام

دل به شیء پست جز احمق نبست

یار فانی گشت و دل بر حق نبست

دیده باشی زین مجازی مردمان

نوبتی گر هیچ خیری ناگهان

بر تو کس احسان به وقتی کرده است

یا به تاریکی چراغ آورده است

یا رهاندستت به وقتی از خطر

یا زمانی بود با تو همسفر

یا طبیب آورده در بیماریت

یا به کاری کرده وقتی یاریت

حب او را میدهی بر دل قرار

ذکر احسانش کنی لیل و نهار

گرچه دانی بود بر خیر او سبب

نیست قادر کس به چیزی غیر رب

آنکه یک خیرش تو را موجود کرد

از عدم آورد و بود از جود کرد

گر که آری خیر او را در قلم

هست بیش از برگ و باران دم به دم

نطفه بودی دادت از آن رتبه نقل

تا رساندت بر کمال و علم و عقل

آن عطاهایی که داد از فضل و داد

کافرم گر یک دم آوردی به یاد

جای شکر آن همه اکرام و خیر

حب او دادی گرفتی حب غیر

بر غلامت گر تو یک احسان کنی

مشرک ار شد ترک او آسان کنی

نان تو خورد و به غیر انداخت مهر

رانی اش کو را نبینی روی و چهر

نه به او جان داده ای و نه وجود

نه ز غیب آورده ایش اندر شهود

نه ز نطفه برده ای او را به عقل

نز کمالش داده ای صد گونه نقل

نی ز آفاتش یکی بی گاه و گاه

بوده ای هرگز به عمر او را پناه

نی خبر داری که چون از سانحات

رسته است و از کجا دارد حیات

چشم داری خدمت از وی روز و شب

دیر خیزد می کنی بر وی غضب

جز تو می خواهی نداند مهتری

وز تو بهر دل سپردن بهتری

پس ز مولایی که معبود تو است

باعث جان، بانی بودِ تو است

در وجود آوردت از کتم عدم

با شئوناتی که ناید در قلم

هم شوی راجع به سوی او یقین

عاجز و مسکین و محتاج و غبین

دل نهی بر غیر، بس باشد عجب

همچنان که بست باید دل به رب

یا ندانی هر چه را داری تو دوست

چون برافتد پرده، معبود تو اوست

گاه معبود تو باشد جاه و مال

گاه اسب و استر و اهل و عیال

وآن کسان که با خدا باشند دوست

کرده بیرون حب غیر، از مغز و پوست

غیر حق بینند کی چیزی که او

پیششان محبوب باشد یا عدو