گنجور

 
صفی علیشاه

إِنَّ اَلَّذِینَ یَکْتُمُونَ مٰا أَنْزَلْنٰا مِنَ اَلْبَیِّنٰاتِ وَ اَلْهُدیٰ مِنْ بَعْدِ مٰا بَیَّنّٰاهُ لِلنّٰاسِ فِی اَلْکِتٰابِ أُولٰئِکَ یَلْعَنُهُمُ اَللّٰهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اَللاّٰعِنُونَ (۱۵۹)

بدرستی که آنان که می‌پوشانند آنچه را که ما فرو فرستادیم از معجزها و هدایت بعد از آنکه بیان کردیم برای مردمان در کتاب آن گروهند که لعنت می‌کند ایشان را خدا و لعنت می‌کنند ایشان را لعنت‌کنندگان (۱۵۹)

آن کسانی که بپوشند از عصات

آنچه نازل کرده ایم از بیّنات

وز هدی زآن پس که ما بر مردمان

در کتاب آورده ایم آن در بیان

پس بر ایشان است لعنت از خدا

وز ملایک انبیاء و اولیا

لعن باشد دوری از جمع حضور

وز بساط قرب و استجلاب نور

خود بود تورات و انجیل این کتاب

یا که عقل مستنیر مستطاب

نام پاک احمد (ص) کامل ظهور

بود در تورات و انجیل و زبور

آنکه بود از فیض رحمت دورتر

نام او را داشت محو و مستتر

تا چراغ احمدی گردد خموش

مستحق لعن زآن شد از سروش

همچنین بودند قومی بد سرشت

کز نفاق فطرت و اخلاق زشت

حق بپوشیدند بر باطل ز کین

حق و باطل بودشان گرچه یقین

مصطفی (ص) را کس نبی خواند ز رب

پس کُشد فرزند او را تشنه لب

خواند او را از خدا بر خود امیر

دخترش را وآنگهی سازد اسیر

این کند دانسته یعنی پیش او

حق بود ثابت به دین و کیش او

همچنین در هر زمان اهل کتاب

میکنند ابطال حق بر ناصواب

گر که آن از روی جهل و غفلت است

جهل، خود عین عذاب و لعنت است

ور کند دانسته انکار مهان

لعنت است از لاعنان او را عیان

لیک انکاری که از جهل و غماست

رفع آن ممکن به توفیق خداست

گر نباشد از عناد و از غرض

نیست ذاتی بلکه رنگ است و عرض

چارة اعراض را از چاره ساز

خواه تا فضلش کند آن عقده باز

جهل ها چون مختلف در علت است

یا مرکب یا بسیط الرتبت است

گر مرکب باشد آن را چاره نیست

لینت و نرمی سزای خاره نیست

چارة آن را نخواهد هم ز حق

تا گشاید آن گره رب الفلق

بلکه داند خویشتن را نفس علم

در نیابد یک زمان از باب سلم

هر نفس یک جهل او گردید صد

باب رحمت زآن به رویش گشت سد

این چنین جهلی سزایش لعنت است

بلکه لعنت را اصول و علت است

ور بود جهلی که خود دانا به اوست

وز خدا بهر علاجش چاره جوست

این نشان حسن ذات و فطرت است

پس به او نزدیک نفی علت است

یا نه این است و نه آن یعنی به نقل

غافل است از علم و جهل و نفس و عقل

آن قدر سرگرم دنیای دنی است

که نداند علم چبود، جهل چیست

التفاتش جز به حب مال و جاه

نیست بر چیزی که داند راه و چاه

با جماعت گر گذارد هم نماز

آن به تقلید است با اهل مجاز

ور کند تصدیق و تکذیبی ز کس

نیست از اغراض، تقلید است و بس

هست با اهل غرض همراهی اش

هم به تقلیدی نه از آگاهیاش

این هم از حق وز ره است البته دور

باشد اندر غایت نقص و قصور

آنکه از حق مستحق لعنت است

کفر او از عمد، نی از غفلت است

یعنی آگاه است کاحمد (ص) با علی (ع)

بر حقند و منکر است از بددلی

می کنند انکار حقّ اولیا

چون یزید و شمر، ز آل مرتضی

هست دشمن بر علی (ع) و بر حسین (ع)

حق کند بس لعنتش در نشأتین

همچنین از روی علم و عمد، کس

گر کند انکار حقی یک نفس

آن نفس بر وی ز حق صد لعنت است

زآنکه با ابلیسِ دون، هم کسوت است

آن حکیمک امر حق را سهل کرد

بوالحکم بد خویش را بوجهل کرد

چشم بندی کرد در القای ریب

غافل است از چشم بندی های غیب

سِحر باطل، سِحر حق را کی برد؟

او به غفلت پردة خود می درد

کی شود پوشیده بر گِل آفتاب

چون شود مشرق بدرّد صد حجاب

گوید آن گویندة غیبم به گوش

بحرت آوردم به جنبش، دار هوش

در بیان آموزمت اسرار خویش

گو بماند خصم در انکار خویش

بلکه افزون گردد انکار و تبش

هر دم از حسرت گزد دست و لبش

بر گمانش کز صدای طبلکی

شیر مستی شد هراسان اندکی

یا که شمع حق ز پف گردد خموش

یافتد دریا ز سِحر او ز جوش

پف به شمعی کرد کش حق برفروخت

دست بر ریش ار برد داند که سوخت

رو تو ای ابله به فکر ریش باش

مرد این میدان نه ای با خویش باش

فارغ از ما کن دل نامطمئن

هم به تسخیر زنان در شیشه جن

چون به موج آرد خدا دریای من

خود شود از نطق من گویای من

قطره های بحر یکجا در شود

عالم از توحید و عرفان پر شود

هست در نطقم نهان گوینده ای

بشنوی صوتش اگر جوینده ای

تو چه دانی کاین شتر مست از چه شد

عاجز مسکین، زبردست از چه شد

دادِ حق است این، تو زآن بیگانه ای

چون گدایان بر در هر خانه ای

خانۀ مولای خود گم کرده ای

کسب لفظی بهر مردم کرده ای

ما بر آن در همچو خاک افتاده ایم

ذرّه ذرّه از دو کون آزاده ایم

بی نیازیم از عناصر وز مزاج

جز به ذات او نداریم احتیاج

آنچه بر ما می پسندد او خوش است

گر بهشت است ار عذاب و آتش است