گنجور

 
صفی علیشاه

ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذٰلِکَ فَهِیَ کَالْحِجٰارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ اَلْحِجٰارَةِ لَمٰا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ اَلْأَنْهٰارُ وَ إِنَّ مِنْهٰا لَمٰا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ اَلْمٰاءُ وَ إِنَّ مِنْهٰا لَمٰا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اَللّٰهِ وَ مَا اَللّٰهُ بِغٰافِلٍ عَمّٰا تَعْمَلُونَ (۷۴)

پس سخت شد دلهای شما بعد از این پس آنها بودند چون سنگها یا سخت‌تر در شدت و بدرستی که از سنگها هر آینه جاری می‌شود از او جویها و بدرستی که از آن هر آینه شکافته می‌شود پس بیرون می‌آید از آن آب و بدرستی که از آن هر آینه فرود می‌آید از ترس خدا و نیست خدا بی‌خبر از آنچه می‌کنید (۷۴)

پس سخت شد دلهای شما بعد از این پس آنها بودند چون سنگها یا سخت‌تر در شدت و بدرستی که از سنگها هر آینه جاری می‌شود از او جویها و بدرستی که از آن هر آینه شکافته می‌شود پس بیرون می‌آید از آن آب و بدرستی که از آن هر آینه فرود می‌آید از ترس خدا و نیست خدا بی‌خبر از آنچه می‌کنید (۷۴)

گشت قاسی پس شما را دل چو سنگ

سختتر زآن بلکه دل بگرفته زنگ

أشَد کَالْحِجارةِ أو بعدِ ذلِک

بعد از آن آیت، چنین شد بی رشد

سختتر از سنگ بودن آهن است

قلبها بسیار از آن رویین تن است

که نیابند از مواعظ لینتی

یا که تنبیه از ظهور آیتی

سنگها هم زآنکه دارند اختلاف

در جمود و هم به نرمی بی خلاف

بعضی از آن گردد اندر سودها

منفجر زآن آبها و رودها

سنگها منشق شود بسیار از آن

تا شود زآن آبهای خوش روان

باز می آیند بعضی زآن فرود

خشیت حق را ز تأثیر وجود

همچنان کز کوه بینی سنگ ها

ریزد و هابط شود فرسنگ ها

نیست حق غافل ز فعل نیک و دون

گر نه ای غافل ز عما تَعملُون

قلبها را هم چنین دان یک به یک

ظاهر است و نیست حاجت بر محک

آن یکی سخت و سیه همچون حجر

که نگیرد هیچ نقشی از تبر

هم بود قلبی کز او آید برون

چشمه ها و نهرها از حد فزون

همچو سنگی کز عصای موسوی

گشت ظاهر زو عیون معنوی

علم توحید است و عرفان آن عیون

کز زبان اهل دل آید برون

هست مستغرق به بحر علم و نور

نهرها منشق شود زآن در فطور

هرکه نوشد جرعه ای زآن تا ابد

زنده ماند چون سپهر بی عمد

قلب دیگر هست، قلب باخشوع

که کند بر حق به هر آنی رجوع

هر دمی ریزد ز خوف حق چو کوه

وجهۀ او گشته با حق از وجوه

مایل است آن دل به سوی اصل خود

تا نماند بی نصیب از وصل خود

آن دل زهاد و اهل طاعت است

بر وی از حق هر دمی صد رحمت است

قلب دیگر باشد ار دانی سخن

با تو آن معشوق جان گوید نه من

پاره پاره، چاک چاک از داغ عشق

هر دمی بر وی رسد ابلاغ عشق

همچو برقی که زند بر ابر هِی

که به دشت و کوه بارد پی به پی

بر دل عاشق زند برق از درون

تا شود جاری ز چشمش جوی خون

می شکافد دم به دم از یاد دوست

جاری از وی هر دمی صد نهر و جوست

نه چنان کآب آید از آن خاره ها

هست با او بلکه بس دل پاره ها