گنجور

 
صفی علیشاه

وَ إِذْ قٰالَ مُوسیٰ لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّٰهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قٰالُوا أَ تَتَّخِذُنٰا هُزُواً قٰالَ أَعُوذُ بِاللّٰهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ اَلْجٰاهِلِینَ (۶۷) قٰالُوا اُدْعُ لَنٰا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنٰا مٰا هِیَ قٰالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لاٰ فٰارِضٌ وَ لاٰ بِکْرٌ عَوٰانٌ بَیْنَ ذٰلِکَ فَافْعَلُوا مٰا تُؤْمَرُونَ (۶۸) قٰالُوا اُدْعُ لَنٰا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنٰا مٰا لَوْنُهٰا قٰالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ صَفْرٰاءُ فٰاقِعٌ لَوْنُهٰا تَسُرُّ اَلنّٰاظِرِینَ (۶۹) قٰالُوا اُدْعُ لَنٰا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنٰا مٰا هِیَ إِنَّ اَلْبَقَرَ تَشٰابَهَ عَلَیْنٰا وَ إِنّٰا إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ لَمُهْتَدُونَ (۷۰) قٰالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لاٰ ذَلُولٌ تُثِیرُ اَلْأَرْضَ وَ لاٰ تَسْقِی اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاٰ شِیَةَ فِیهٰا قٰالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهٰا وَ مٰا کٰادُوا یَفْعَلُونَ (۷۱) وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّٰارَأْتُمْ فِیهٰا وَ اَللّٰهُ مُخْرِجٌ مٰا کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ (۷۲) فَقُلْنٰا اِضْرِبُوهُ بِبَعْضِهٰا کَذٰلِکَ‌ و یُحْیِ اَللّٰهُ اَلْمَوْتیٰ وَ یُرِیکُمْ آیٰاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (۷۳)

چون گفت موسی مر قومش را بدرستی که خدا می‌فرماید شما را اینکه بکشید گاوی را گفتند آیا می‌گیری ما را باستهزاء گفت پناه می‌برم بخدا اینکه بوده باشیم از نادانان (۶۷)، گفتند بخوان از برای ما پروردگارت را تا بیان کند برای ما چیست این گفت او می‌گوید که آن گاویست نه پیر از پا افتاده و نه جوان کار در نیامده، متوسط این، پس بکنید آنچه مأمور می‌شوید (۶۸)، گفتند بخوان برای ما پروردگارت را تا بیان کند برای ما رنگ آن را گفت که او می‌گوید آن گاویست زرد خالص که رنگش شاد می‌سازد نگرندگان را (۶۹)، گفتند بخوان برای ما پروردگارت را تا ظاهر کند از برای ما چیست این بدرستی که آن گاو شبیه است بر ما و بدرستی که اگر بخواهد خدای هر آینه هدایت‌یافتگانیم (۷۰) گفت که او می‌گوید که آن گاویست که نه رام باشد که شیار کند زمین را و نه آب دهد کشت را بی‌عیبی که نباشد رنگ دیگر در آن، گفتند اکنون آوردی براستی، پس کشتند آن را و نبود نزدیک که بکنند (۷۱) و چون کشتند نفسی را پس مرافعه کردید در آن و خدا بیرون آورنده است آنچه را که شما گمان می‌کردید (۷۲)، پس گفتیم که بزنید آن را بپاره آن گاو همچنین زنده می‌کند خدا مردگان را و می‌نماید شما را آیات خود تا شاید شما دریابید بعقل (۷۳)

« در تحقیق ذبح بقره »

وینکه موسی گفت از رب البشر

قوم را امر است بر ذبح بقر

نفس حیوانی است گاو و کشتنش

در ریاضت فرض داند ذی فنش

ذبح او منع وی است از هر هوی

وز فعالش باز بگرفتن بجا

قوم گفتند اینست هزو و ریشخند

یا گرفتی آنچه ناید در پسند

همچو فرعون آوری امری شنیع

تا به استهزاء کنی ما را مطیع

گفت موسی می برم بر رب دین

من پناه از قول و فعل جاهلین

هست استهزاء نشان اهل جهل

فعل جاهل نزد من نا ید به سهل

قوم گفتند از خدا می کن سؤال

کآن چه باشد چیستش یعنی خصال

گفت، آن نبود مسِن «لَّا فَارِض» است

نه بر او آثار پیری عارض است

تا که زایل باشد استعداد او

محکم است و بی خلل بنیاد او

هم نباشد بکر یعنی بس جوان

که بود نامستعد و ناتوان

تا شماری قاصر و ناقابلش

هم بود حمل ریاضت مشکلش

بل عوان است آن ، نه پیر و نه جوان

هست یعنی در میان این و آن

واجب است این نزد عقل ذو فنون

از بیان فَافعلُواْ ماتُؤْمرُون

قوم گفتند از خدا خواه این زمان

تا چه باشد رنگ او بهر نشان

گفت ، گوید حق که رنگ اوست زرد

هر که زین رنگش شناسد او ست مرد

با تو گوید سرّ لونش را صفی

تا نباشد بر ضمیرت مختفی

هست رنگ جسم اَسود در نمود

زآنکه نبود هیچ نورش در وجود

رنگ آن نفس نباتی اخضر است

زآنکه در وی نور هستی اظهر است

لیک غالب باشد اندر وی سواد

زآنکه ادراکش نباشد در نهاد

رنگ قلب آمد سفید از روی قسم

کو مجرد باشد ار دانی ز جسم

وز ره ادراک و نورانیتش

وز کمال و از علو رتبتش

نفس حیوانیه بی شک احمر است

که به حیو انات عجم او در خور است

نور ادراکش چه باشد در نهاد

وز علاقۀ جسم هم دارد سواد

لاجرم احمر بود بی اعتراض

وآن مرکب از سواد است و بیاض

لیک اندر وی سواد افزون تر است

واندر انسان نفس لونش اصفر است

نور ادراکش چو غالبتر بود

در جوار قلب زآن اصفر بود

زآنکه «صفرة حمرتی» باشد که آن

مر بیاضش غالب است اندر عیان

فَاقِع آمد لون او اندر صفا

فَاقِع اعنی هست پر ضوء و بهاء

شد مشعشع از شعاع نور قلب

دارد استعداد بر دستور قلب

از لقایش ناظرین گردند شاد

نور استعدادش آمد چون زیاد

ناظرین آن کاملان عارفند

که ز استعداد هر کس واقفند

دوست دارند اهل استعداد را

طالبان راه استرشاد را

قوم گفتند اشتباه افزوده گشت

زین بقر افزون بود در کوه و دشت

مستعد یعنی فزون در مردم است

آنکه باشد طالب و قابل کم است

مستعد بسیار و طالب اندک است

وآنکه شد طالب ز صد قابل یک است

نیست هر طبعی یقین قابل به کار

هم نه هر قابل بود طالب شعار

نیست هر طالب ، صبور و جاهد او

هر صبوری هم نباشد واجد او

خواه از حق تا به ما واضح شود

بی تشابه اصل آن لایح شود

گر خدا خواهد مگر یابیم بخت

وز گروه «مهتَدون» باشیم سخت

یعنی اندر ذبح این شایسته گاو

یک جهت باشیم و سخت و کنجکاو

وآنکه «إن شَآءالله » آمد در بیان

بود ز استعداد ایشان یک نشان

زآنکه دانستند بی تقدیر حق

می نگیرد هیچ نقشی بر ورق

گفت احمد(ص) رهنمای هر صواب

کرد استثنا بر ایشان فتح باب

گر نمی گفتند استثنا به فال

فتح این ره بهر ایشان بد محال

نیست استثنا مراد از لفظ آن

یافت باید سرّ آن در قلب و جان

تا تو دانی بی اراده و امر او

نه رگی اندر بدن جنبد نه مو

نه که استثنا به گفت آری به لب

پس نبینی غیر خود را ذی سبب

گر بود توفیقی از رب الانام

در مقامش شرح این گویم تمام

منتظر باشند نک ارباب ربح

تا شناسند آن بقر را بهر ذبح

گفت، گوید «لَّا ذَلُول » است این بقر

نیست سرکش تا بود دور از اثر

بلکه منقاد است بر امر و مطیع

زیر بار شرع آید بس سریع

در شیار ارض آید بر مراد

دارد استعداد یعنی بر سداد

آب ندهد «حرْث» یعنی عاری است

از معارف وز حکم گر کاری است

سالم است از هر علامت در سراغ

نیست او را هیچ اصلا نقش و داغ

یعنی آزاد است ز آداب و سنن

هم ز عادات و شرایع بی سخن

نیست او را خال از رنگ دگر

اعتقاد و مذهب اعنی در نظر

تا صلاحیت در او نبود تمام

بهر ذبح و واقفند از این کرام

قوم گفتند این زمان بی کم و کاست

جِئْتبِالْ حق یعنی آوردی تو راست

گشت ثابت بهر طلاب کمال

آنچه بود آن مشتبه بی قیل و قال

گاو را کشتند و فعلی نیک بود

لیک ترکش قوم را نزدیک بود

زآنکه « ما کاَدواْ » بر این با شد دلیل

که نبد نزدیک این فعل جمیل

بس فضول آورد قوم اندر کلام

زآن همه تفتیش و تحقیقات خام

هیچ یعنی نفس از ا ین ره شاد نیست

سهل و آسان در عمل منقاد نیست

گفت پیغمبر (ص) کز آن تفتیش و جد

سخت شد این کار بر هر مستعد

گر نمی گشتند آنسان سختگیر

زود گشتی قصدشان حاصل نه دیر

گفت هم زین قبل ز اکثار سؤال

فرقه ای گشتند هالک بالمآل

قوم رفتند از پی تحصیل گاو

سالها گشتند هر سو کنجکاو

بود شیخی اندر اسرائیلیان

داشت طفلی خرد با گاوی چنان

با عجوزی داشت نسبت سالخورد

برد شیخ آن گاو را بر وی سپرد

گفت در مرعای خود این عِجل را

دار تا نفعی دهد این طفل را

این حکایت را شنید از اشتهار

آن عجوزه کاین چنین گشته است کار

کرد اخبار این سخن با آن پسر

گشت خرّم ز استماع این خبر

خواست تا بفروشد آن را در زمن

کرد پس منع از فروشش پیره زن

گفت نفروش ارچه بس کوشش کنند

جز که جلدش پر زر از جوشش کنند

بر همین مبلغ که او گفتش فروخت

زآنکه چشم آن شیخ بر رزاق دوخت

شیخ روح است و طبیعت پیره زن

طفل عقل است ار نکو دانی سخن

وآن جوان کُشته در معنی است قلب

که چنین نور حیات از اوست سلب

شیخ روح، آن عِجل یعنی نفس را

می سپارد بر عجوز طبع ما

تا به مرعای طبیعت پرورش

بدهد او را روزگاری در روش

تا مگر روزی چنان کآمد به نقل

گردد از وی منتفع آن طفل عقل

وآن بود بعد از رسیدن بر بلوغ

کار او یابد به دانایی فروغ

سازد از محسوس معقولات بکر

منتزع هر دم ز استعمال فکر

از چراگاه طبیعت نفس را

آرد و گیرد از او ساز و نوا

وآنکه میگشتند اسرائیلیان

تا چهل سال از پی عِجلی چنان

باشد از سیر الی الله اعتبار

اندر اخلاق و عمل با اختیار

تا به هنگام بلوغ معنوی

کآن چهل سال است بکر و مستوی

هست منع آن عجوزه در فروش

ز انقیاد شرع منع طفل هوش

وآن قبول عقل از او بی اغتشاش

بر مراعات است در نظم معاش

وآن نمودن از طلا پر پوست را

هست اشار ت بر بقا بعد از فنا

نفس چون شد کشته ره بر منزل است

از معانی هر چه خواهی حاصل است

نفس چون شد کُشته، حکم دوست را

پر کنی از زرّ خالص پوست را

خالص وحدت بی کثرت است زر

دولت بی انقراض و آفت است

رفت نکبت ها برون از شهر ما

هر چه بینی دولت است از بهر ما

دولتی کو را نباشد نقص و رنج

ملک در ملک است و گنج اندر به گنج

در عجب زآنم که نالند این گروه

از مجاعت وز عطش در شهر و کوه

از زمین تا آسمان بنهاده خوان

وین گروه از قحط نان بر سر زنان

یا من اندر دید خود فرزانه ام

رفته یا عقلم ز سر، دیوانه ام

ور تو گویی بینم اینها من به خواب

راست گویی، نیست با خلقم عتاب

زین گذشتم با تو گویم بالتمام

نکتۀ آیات و تفسیر کلام

بود شیخی اندر اسرائیلیان

صاحب مال و منال و قدر و شان

بود او را یک جوانی خوبرو

بهر میراث آن بنی اعمام او

مر ورا کُشتند و مخفی ساختند

نعش او را بر کنار انداختند

طرح بر اسباط اسرائیل شد

بس پی این قتل، قال و قیل شد

بوده هم گویند بهر وصلتی

این عمل ز ابنای عمّ یا عمّتی

دفع می کردند هر قومی ز خود

تا به ذبح عجل از حق امر شد

پس زدند اعضای او بر کشته باز

زنده گشت و شد برون از پرده راز

داد قاتل را نشان در ساعت او

از میان برخاست حرف و گفتگو

آن جوان قلب است و روح او را پدر

مکنتش عرفان و علم با ثمر

قتل او منع از حیات واقعی است

وآن حیات واقعی جز عشق نیست

غیر استیلای شهوت ، هم غضب

نیست بر قطع حیات او سبب

وآن دو ابن نفس حیوانیه اند

قاتل ابنای روحانیه اند

زآنکه نفس و روح از یک دوده اند

از ازل با هم برادر بوده اند

عقل فعال است ایشان را پدر

کآن بود روح القدس اندر بشر

سابق ار گفتیم عقل است این روح

بُد مراد از عقلِ شخصی بالوضوح

واندر اینجا عقل کل فعال راد

یعنی آن روح القدس باشد مراد

ضد ندارد حرف درویش ای ولی

گر تو ضد بینی بود از بددلی

حاصل استیلای شهوت با غضب

که بودشان نفس حیوانیه اَب

خویش را کُشته اند آن ابن عم

قلب زادة روح نیک اندیش را

بر قیاس اندر حدیث بی غلو

اکرموا عمتکم النّخله شنو

کز بقیۀ طین آدم گشته خلق

لیک بر وضع دگر پوشیده دلق

در نباتی نفس یعنی کامل است

نفس حیوانیه را بس مایل است

پس بنی عم اند در سیر نظر

نفس انسانی و حیوانی دگر

آن دو فرزندان نفس بی رشد

کُشته ابن عم خود را از حسد

بود این قتل از طمع بر مال او

معنی است آن مال و عشق و حال او

طمع بر آن مال هم باشد هوس

زآنکه ناید کار عنقا از مگس

طرح پس کردند نعش آن همام

بر قوای روحی و طبعی تمام

وآن همه اندر تدافع آمدند

بهر دفع آن ز خود ساعی شدند

دفع میکردند از خود آن فساد

هر یکی زآن قوه های فحل راد

بر صلاح و حسن و فعل و حال خود

و اشتغال خویش و استعمال خود

خویشتن هر یکی دادی به ضد

نسبت آن فعل شوم پُر فِتن

هست فادّارأتم از وجه لغت

آن تدافع وآن تنازع زآن جهت

پس به ذبح عِجل شد امر جلیل

تا زنند اعضای او را بر قتیل

گشت ظاهر آنچه بود اندر کمون

مخْرِج والله ماکُنْتُم تَکْتُمون

گفت هم به بغضها قلنا اضربوه

تا که گردد زنده قلب باشکوه

دمّ گاو آمد اشارت بی سخن

بر اماتۀ نفس پر آشوب و فن

د م ز اعضای وی آخر و اضعف است

زین سپس باقی حیات اشرف است

چونکه آخر شد حیات نفس خوار

زنده شد دل، اولِ عشق است و کار

این چنین، حق زنده سازد مرده را

تا کند چون عاشق دلبرده را

تا کنید اندیشه در آیات او

پی برید از وصف او بر ذات او

هیچ دیدی در خزان کز باد ها

چون بمیرند این درختان جا به جا

میشود خشک و سیه چون پرّ زاغ

از یکی باد خزانی دشت و باغ

از نسیمی افتد اندر شاخ و برگ

چون به روی محتضر آثار مرگ

همچو قبرستان شود گلزارها

جای گلها جمله گیرد خارها

چون وزد باز آن نسیم فرودین

مردگان سرها برآرند از زمین

گردد از باد بهاری هر شجر

پای تا سر پر شکوفه پر ثمر

هیچ کردی فهم و آوردی به یاد

کز کدامین مِروحه جست این دو باد

آن یکی میرانَد و داد این یک حیات

این یک است از موت و بعثش در نبات

بهر هر شیئی چنین دان بی ز بحث

هر دمی صد حشر و نشر و موت و بعث

فرع ها دیدی، ندیدی اصلها

مرجع این بادها و فصلها

هر زمانی بر تو فصلی دیگر است

مانده فرعی رو به اصلی دیگر است

همچنین تا اصل اول کاین فصول

جمله از وی منتزع شد در نزول

نه خزان است اندر آنجا نه تموز

زآن بود فصلی بهشتِ جان فروز

چون بمیراند ز هر فصلی حقت

میکند بر فصل دیگر ملحقت

چونکه مردی از جماد و از نبات

یابی از حیوان و پس ز آدم حیات

باز بیرون زین فصول اربعه

هست فصلی از ملک در مطمعه

چون از آن هم بگذری یابی حیات

از لقای ذوالجلال ذوالصفات

پس چرا این موتت ای جان مشکل است

کز پی اش هر دم حیاتی حاصل است

میرسد از هر کنارم بوی او

می کشد بویش دلم را سوی او

میسپارم جان ز بوی دلکشش

جان چه باشد پیش روی مهوشش

عشق میگوید به گوشم با فنی

گر ز جان لافی در این ره کودنی

هیچ داری گر جوی شرمندگی

کن فرامش مردگی و زندگی

جان و جانپردازی آنجا بازی است

زندگی و مردگی غمازی است

این منم، یعنی که بر وی جان دهم

آنچه جانان داده بر جانان دهم

با تو گویم گر نه زین آزرده ای

تا تو دانی زنده ای یا مرده ای

بیخبر زآن نرگس مستانه ای

وز حیات عاشقان بیگانه ای

عاشقان را هم نه این گنجایش است

گر کند لطف او خود از بخشایش است

ای خوش آن عاشق که یارش می برد

نی که او خود می رود ره بیخرد

ای که بس کس را به خود ره داده ای

وز همه مستغنی و آزاده ای

مر صفی را هم که عمری از یقین

هست در کوی تو خاکستر نشین

شاید ار پردازی اش خاطر ز غیر

جز تو هیچش تا نیاید پیش سیر

گر که هم زین آرزو ناقابل است

قابلیت بخش، سلطان دل است

دل بپردازش ز غیر ذات خود

فارغ از کونین و محو و مات خود

خواهم آن جامی ز دست مِی فروش

که نیایم هرگز از مستی به هوش

تا شناسم کاین کدام است آن کدام

دوزخ است این بهر عاشق یا مقام