گنجور

 
صفی علیشاه

وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِیثٰاقَکُمْ وَ رَفَعْنٰا فَوْقَکُمُ اَلطُّورَ خُذُوا مٰا آتَیْنٰاکُمْ بِقُوَّةٍ وَ اُذْکُرُوا مٰا فِیهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ (۶۳) ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذٰلِکَ فَلَوْ لاٰ فَضْلُ اَللّٰهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَکُنْتُمْ مِنَ اَلْخٰاسِرِینَ (۶۴) وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِینَ اِعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی اَلسَّبْتِ فَقُلْنٰا لَهُمْ کُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِینَ (۶۵) فَجَعَلْنٰاهٰا نَکٰالاً لِمٰا بَیْنَ یَدَیْهٰا وَ مٰا خَلْفَهٰا وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِینَ (۶۶)

و چون گرفتیم پیمان شما را و بلند کردیم بالای شما طور را فرا گیرید آنچه دادیم شما را بتوانایی و یاد کنید آنچه در آنست تا شاید شما بپرهیزید (۶۳)، پس برگشتید از بعد ازین پس اگر نبود فضل خدا بر شما و رحمت او هر آینه بودید از زیانکاران (۶۴) و هر آینه بتحقیق دانستید آنان که تعدی کردند از شما در شنبه پس گفتیم مر ایشان را که بشوید بوزینه‌ها رانده شده (۶۵)، پس گردانیدیم آن را عبرتی برای آنکه باشد میان دو دستشان و آنچه باشد پس سرشان و پندی از برای پرهیزکاران (۶۶)

« در تحقیق اخذ میثاق و حقیقت طور »

وینکه بگرفتیم میثاق وجود

از شما هم عهد ایمان و سجود

آن یکی بد سابق و این لاحق است

شاد جانی کاندر این دو صادق است

فهم میثاق ار تو را در نیت است

عهد سابق لازم کونیت است

عهد سابق تو شدی موجود از او

خود نبودی هیچ و گشتی بود از او

عهد لاحق سوی او برگشتن است

پاس عهدش را ز جان بگذشتن است

«طور » را دادیم رفعت در نمود

کآن شما را از مراتب فوق بود

«طور » را شاید اگر دانی دماغ

جنبش اعضاست از وی بالبلاغ

همچنان که عقل فوق عالم است

عالم از وی در نمایش هر دم است

نور حق ظاهر شد اندر «طور » عقل

گشت روشن هر دو کون از نور عقل

فوق جسم آدمی باشد دماغ

کوست جای عقل گر جویی سراغ

گفت زآن رو بر شما فوق است «طور »

هم بود زو در بدن این حس و زور

از دماغ این قوت و حس در تن است

قوة او هم ز فضل ذوالمن است

پس شما از قوة ما زنده اید

یاد این قوه کنید ار بنده اید

تا شما را نور جان افزون شود

زین فزونی برتر از گردون شود

هست پرهیز از نشان هوشمند

می پسندد آنچه عقل آرد پسند

عقل را نبود به جز نیک اختیار

لاجرم عاقل بود پرهیزکار

از دو شیء آن را که باشد نیک تر

می نماید اختیار اندر سِیر

زآنچه باشد پست تر بگریزد او

گرچه باشد شِکَّر، از کف ریزد او

رفته رفته تا مقام عشق و حال

باز دیگر تا لقای ذوالجلال

گر بود عقلت به نیکی رهنمون

این بود رمز لَعلَّ تَتَّقُون

عقل دارد آن تمکّن در حصول

که کند فهم معانی هم قبول

بر عقول است آن خُذُواْ ای اغلبو

سوی آتَینَاکُم ار داری تو رو

بر کتاب عقل فرقانی گرای

زوست توراتت به ظاهر رهنمای

باز برگشتند قومی ناتمام

سوی ادنی منزل از اعلی مقام

از ره دارالسلام روح باز

خیره برگشتند بر شهر مجاز

گر نبود از فضل حق وز رحمتش

در زیان بودید و دور از حضرتش

فضل حق جز عقل کامل سیر نیست

جز ز وی ره بر نزول خیر نیست

بد سه ماهی در میان آبگیر

دام افکندند صیادان به زیر

آنکه عاقل بد ره دریا گرفت

نیم عاقل اندر آن سکنا گرفت

داشت اُنسی سخت با آن آبگیر

لیک فضل عقل بودش در ضمیر

میل سوی آبگیرش خام کرد

عقل زد هِی واقفش از دام کرد

خویشتن را مرده کرد و باز رست

سوی بحر افکند صیادش ز شست

وآنکه هیچ از عقل فرهنگی نداشت

پخته شد در آتش و ننگی نداشت

لاجرم عقل است آن فضلی که گفت

گر نباشد عقل با خواری است جفت

باز بشنو الَّذِینَ اعتَدواْ

چون ز یوم السبت گرداندند رو

روز شنبه بر یهودا ن بی فتور

روز تقوی بود و تعطیل از امور

بر عبادت تا کنند از جان قیام

از پی جبران غفلت ها تمام

از پی اصلاح عمر رفته بود

روز جبران از عثور هفته بود

این عبادت بهر آن گردید وضع

اندر اوقات معین تا به نزع

زنگ غفلت تا شود از قلب دور

کآمد او را از مشاغل در ظهور

آن توجه وآن صلاة معتدل

میزداید زنگ غفلت ها ز دل

شنبه شد زآن روز طاعت بر یهود

تا کنند آن روز اصلاح وجود

حیلت آوردند، حیلت ساز چند

بهر صید آن روز و کردند این پسند

لاجرم اوصاف روحانی تمام

سلب شد زآن فرقه از نص کلام

تیرگی بر تیرگی افزوده شد

صورت اوصاف بد بنموده شد

مسخشان کرد آنکه صورت بند بود

صورت بوزینه آمد در نمود

شد مبدل ذاتشان از فعل دون

همچو نیلی کآن به قبطی گشت خون

بس شکال آرد در اینجا فلسفی

لیک بگذشت از بیان آن صفی

« در بیان تناسخ »

مسخ نوعی از تناسخ آمده است

وآن تناسخ بر دو قسم آمد به دست

هست یک قسم از دو قسمش نقل روح

پیش صوفی باطل است آن بالوضوح

قسم دیگر از حقیقت دان ظهور

در مقامی کوست لایق بی قصور

آن حقیقت در مجالی لایقه

جلوه گر گردد بدون عایقه

هست این حق گر تو باشی فیلسوف

باشدت بر فهم این معنی وقوف

هر صفاتی را کنی تکمیل آن

خود تو باشی صورت تمثیل آن

خصلتت نیکو بود، نیکو فری

ور بود بد هم تو آن را مظهری

پیشۀ بوزینه گیری در فعال

صورت بوزینه داری در مثال

عارفی کش دل بود آیینه ای

بیندت بر صورت بوزینه ای

شاید ار پیغمبری ذی قدرتی

از تو در خارج نماید صورتی

وصفت آید در عیان آن و این

تا تو گردی عبرتا للناظرین

گر بود آب زلالی منبعش

معدن کبریت یا خود مرجعش

ناید از وی در مقامی کار آب

بلکه باشد مستعدِ نار و تاب

گشته بر کبریت آثارش بدل

مسخ پس باشد بجا اندر محل

رفته وصف آدمی، از وی ددی است

از حدود آدمیت معتدی است

تا فعالش چیست نزدیک خرد

سوی او گردد فعالش مسترد

اینکه بوزینه شدند آن قوم پست

زآن بود که بر بشر او اَشبه است

هر چه آدم میکند او در فعال

میکند تقلید، از آن رو شد مثال

از زمان نقد خود وز خلق پیش

گفت می کن عبرت اندر حال خویش

آنچه مابین دو دست و پشت ماست

از گذشته و حال ما در مشت ماست

از پی پیشینیان در روزگار

گشته ایم از بهر عبرت آشکار

تا ز حال ما مضَی گیریم پند

وز زمان نقد خود بی چون و چند

چشم عبرت بین اگر در صورت است

هر یک از ذرات عالم عبرت است

شرح آن از حد تقریر است بیش

گر تو را چشمی است عبرت کن ز خویش