گنجور

 
صفی علیشاه

وَ اَلَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیٰاتِنٰا أُولٰئِکَ أَصْحٰابُ اَلنّٰارِ هُمْ فِیهٰا خٰالِدُونَ (۳۹) یٰا بَنِی إِسْرٰائِیلَ اُذْکُرُوا نِعْمَتِیَ اَلَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ وَ إِیّٰایَ فَارْهَبُونِ (۴۰)

و آنان که کافر شدند و تکذیب کردند بنشانهای ما آنهااند یاران آتش، ایشانند در آن جاویدان (۳۹) ای فرزندان یعقوب یاد کنید نعمت مرا که انعام کردم بر شما و وفا کنید بعهد من تا وفا کنم بعهد شما و از من پس بترسید (۴۰)

هم گروهی ز امر دین کافر شدند

از پی تکذیب آیات آمدند

تا ابد آن فرقه اندر آتشند

در حجاب ظلمتند و سرکشند

آتشی نبوَد بَتَر از خوی بد

سوزشِ آن را نباشد حصر و حد

چونکه آیند از حجاب تن برون

فاش گردد رمز فیها خالدون

پردة تن چون فتد جان در فخ است

منکر آیات حق در دوزخ است

زآنکه آیات الله آمد فضل و نور

منکر است از فضل حق، مهجور و دور

هست انکار از حسد، وز خوی زشت

بعد مردن ظاهر آید آن سرشت

باز آن هم یا فزون یا اندک است

قدر آن در دوزخ است و هالک است

گر بود انکار و جهل او فزون

بهر او شد نَّارِ فِیهَا خَالِدُون

چون ببینند آتش قهر و عذاب

با خود آیند آن خسیسان در عتاب

کاین بود از ما چه فعلی را عوض

کو هُشی تا گوید انکار و غرض

رفته عقل و مانده این نفس شریر

که بود پاداش او نار سعیر

حق فرستاد آیت خود با رُسل

تا شود خُلق تو عقلانی و کل

کردی انکار و شد انکار آتشی

آتشت باید کنون کاندر غشی

تا نپنداری که آن دور از تو بود

تو خود آن ناری که معذور از تو بود

آن غرض ها که به جان عارض بُدت

سعی کردی تا چنین ذاتی شدت

نک تو را ز اخلاق ذاتی چاره نیست

نرمی اندر ذات سنگ خاره نیست

گر تو را باشد به مغز اندک هُشی

میشناسی خوی ناخوش از خوشی

در همین قالب تو را پیدا شود

نیست حاجت محشری کآنجا شود

این جهان هم نزد عاقل محشر است

نیک و بد پیداتر از خشک و تر است

بینی آن یک، هر کلامی بشنود

میکند انکار و بر وی نگرود

نه دلیلی با شد و نه حجتش

جز لجاج محض و خُبث طینتش

این طبیعت بهر او صد دوزخ است

همچنین هر خوی بد کو را فخ است

در کسی گر خوی بد بینی یکی

گرچه آن افزون بود یا اندکی

یک نه تنها مابقی در پرده اند

در مقام خود عیان صد مَرده اند

همچو آن دزدی که بینی در طریق

نیست او تنها یقین دارد رفیق

آن رفیقان پشت کوهند ای ظلوم

وقت حاجت بر سر آرندت هجوم

صدری ار بینی همیم است و وقور

لیک فحاش است و بد خُلق و شرور

بد زبانی را نشان کن در عیار

کآن شجر را نیست جز حنظل به بار

هر صفاتش شاهد آید جای خویش

کی گذارد جز به لغزش پای خویش

خویش در ناموقعی بنمود و رفت

وقر و جودش نیز رنگی بود و رفت

تو ندیدی آن لئامت، وآن حسد

کاندر او بُد مختفی، افزون ز حد

یا که بینی ظالمی را با ادب

اوست ماری وآن خضوعش زهر و تب

مار کی باشد نشان از نیکی اش

خوی او را یابی از نزدیکی اش

جامع اخلاقِ بد دان، حب جاه

بذل او بخل است و طاعاتش گناه

میکند طاعت که جاه افزون کند

بر هوای منصبی صد خون کند

شرح دادم تا بدانی یک به یک

رمز «فیها خالدون» بی ریب و شک

آل یعقوب، ای نژاد اصفیاء

نعمتم را یاد آرید از وفاء

آنچه نعمت مر شما را داده ام

که نعم خوارید و بنده زاده ام

هم کنید از جان وفا بر عهد من

تا شما را نوش گردد شهد من

هم نمایم من وفا بر عهدتان

تا لحد یاری کنم از مهدتان

پس بترسید از من ار ترسنده اید

بر فعالم خوش دلید و بنده اید

اهل الطافند اسرائیلیان

نعمت خاص هدایت را نشان

خواندن ایشان به لطف از ذوالکرم

بهر تکمیل است و تذکار نعم

تا تو یاد آری ز عهد ماسَبَق

وز نعیم سالفه بر ماخَلَق

عهد سابق بعد آن عهد نخست

باشد آن توحید افعالی درست

هست در تورات ذکرش بالتمام

شاید آن را گر نیابد فهم عام

وینکه خواند باز ما را زالتفات

هست مخصوص این به توحید صفات

وآن پی رفع حجاب ثانی است

داند این کاندر صفاتش فانی است

وآن اخص از دعوت اولی بود

ذکر آن بهر خواص اولی بود

این تجلّیِ صفات منعم است

خاصه گان را این تجلّی دائم است

وین چنین تهدید بهر ناقبول

یعنی آن رهبت بَرِ اهل عقول

هست اخص از خوف زآن کرد این خطاب

زآنکه باشد خوف بیشک از عِقاب

رهبت از قهر است و اعراض و سخط

خشیت از رهبت اخص هم بی غلط

کآن اشارت ز احتجاب ذات شد

منکشف این نکته هم ز آیات شد

در مقامش مر تو را روشن کنم

حق تواند کرد این نه من کنم

من نی ام، نایی دمد بر من دمی

هم تو آن را بشنوی گر محرمی

خواهم از حق عمر و توفیق آن قدر

که رسد دیوان تفسیرم به سر