گنجور

 
صفی علیشاه

وَ آمِنُوا بِمٰا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِمٰا مَعَکُمْ وَ لاٰ تَکُونُوا أَوَّلَ کٰافِرٍ بِهِ وَ لاٰ تَشْتَرُوا بِآیٰاتِی ثَمَناً قَلِیلاً وَ إِیّٰایَ فَاتَّقُونِ (۴۱) وَ لاٰ تَلْبِسُوا اَلْحَقَّ بِالْبٰاطِلِ وَ تَکْتُمُوا اَلْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۴۲)

و بگروید بآنچه فرو فرستادم تصدیق کننده‌ای مر آنچه با شماست و نبوده باشید اول کافر بآن و مخرید بآیتهای من بهای اندک را و از من پس بترسید (۴۱) و نپوشید حق را بیهوده و پنهان مکنید حقرا و شما می‌دانید (۴۲)

بگرو ید از جان بر این قرآن همه

که فرستادم به انس و جان همه

با حبیب خود که ختم انبیاست

بعثت او فضل دیگر بر شماست

بهترین تصدیق ز آنچه بوده است

با شما و حق عطاء فرموده است

یعنی آن تورات که اجلالی بود

شرحی از توحید افعالی بود

زآن اشارت شد به افعال از جهات

وین دهد راهت به توحید صفات

أولَ کَافِر نباشید از عناد

کاحتجاب است آن ز وی در اعتقاد

بالعقیده یعنی او محجوب ماند

در طبیعت مغمر و معیوب ماند

نکتۀ «لَا تَشْتَرُواْ» آمد مشیر

بر تجلّی ذاتی ار باشی خبیر

یعنی آن را بر بهای کم مخر

کم بود اوصاف نفس بی هنر

وصف و اسمش را به نفس خود فروش

می مخر گر هیچ داری عقل و هوش

بر چنین تحقیق نیکو ای دو دل

می نپندارم که باشی منتقل

گوید آن خواهم فروشم کاه را

تا که بخرم شهر را و شاه را

چون خریدم خواهم از وی جامه ای

یا نویسد بر جرایم نامه ای

از چنین احمق به جان باید گریخت

بر فجاء و سکته گر خونت نریخت

اغلب این خلق ای جان احمقند

بر بهای کم خریدار حقند

از حماقت مینمایند اختیار

نفس دون را بر وجود کردگار

مینویسند آیتش را از شبَق

بهر تحبیب فواحش بر ورق

یا که بر تحبیب سلطان و وزیر

تا از او حاصل کند شهد و شعیر

نام حق را ضم کند با نام خویش

تا بگیرد از لئیمی کام خویش

باشد این مطلب مفصل ای غلام

گر بگویم مانم از اصل کلام

این قدر هم بهر آن گفتم که تو

ره بری بر نکتۀ لَاتَشْتَرُواْ

فارغم از فکر و تسویلات خلق

غرقه گو باشند در خود تا به حلق

پس بپرهیزید زین شرک درون

گفت بعد از «فَارهَبُون» او «فَاتَّقُون»

باشد این تقوی ز غیر از ذات او

دل نمودن فارغ از ذرات او

آن صفاتی را که خاص از بهر اوست

گر دهی نسبت به غیر، از قهر اوست

آن حق اندر باطلی پوشیدن است

دل به دنیا بستن و کوشیدن است

حق به باطل پس نپوشید ای گروه

کاه دانید ار ندارد وزن کوه

پیشتان چون خار و گل هم رتبت است

اینست پیدا تا نگویی غفلت است

گر کسی از روی دانش خاک را

سنگ خواند کرده زشت ادراک را

با وجود آنکه بس هم نسبتند

هر دو در معنی قریب الرتبتند

تا چه جای آنکه نور پاک را

پست خواند آن چنان که خاک را

مصطفی هر چند در دور شماست

نی به جان هم طیر و هم طور شماست

حق چرا پوشیده بر باطل کنید؟

آفتابش را نهان در گِل کنید

چون توان پوشید در گِل آفتاب؟

نور احمد(ص) بگذرد از صد حجاب

همچنین نور صحابه و آل او

که چو خور تابند از دنبال او

هر زمانی جلوه گر تا محشرند

ز آفتاب و اختران روشن ترند

روشن از نور وی و وصل وی اند

از نژاد باطن و اصل وی اند

هر دلی در هر زمانی سرور است

همدل و هم دودة پیغمبر است

ز اهل بیت است ار ولی است ار امام

اسم را هِل، جو مسمی والسلام