گنجور

 
صفی علیشاه

لْنَا اِهْبِطُوا مِنْهٰا جَمِیعاً فَإِمّٰا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدٰایَ فَلاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ (۳۸)

گفتم فرود آیید از آن همگی، پس اگر آمد شما را از من هدایتی پس کسی که پیروی کرد هدایت مرا پس نیست ترسی بر ایشان و نه ایشان اندوهناک شوند (۳۸)

بشنو از «قُلنَا اِهبِطُوا» راز دگر

یافت چنگ بوالبشر ساز دگر

بر بقای حق چو از نو زنده گشت

فرقِ بعد از جمع را زیبنده گشت

شد خلیفه بر زمین یعنی که شاه

در زمین تا باشد او غوث و پناه

همچنین یابند از دنبال او

این خلافت، اهل بیت و آل او

هست هر دور این خلافت مستقل

تا به مهدی کوست اکنون شاه دل

دور دور مهدی است و طور او

میکند گردش فلک بر دور او

ای هدایت پیشگان گر قابلید

در مدار مهدی صاحب دلید

ای خلیفه زادگان گر آگهید

بر فلک در دورة مهدی مهید

غیبت او غیبت جان در تن است

اندر این غیبت ظهور ذوالمن است

جنبش اعضاء دلیل آن بود

کاین بدن در اهتزاز از جان بود

تا خدا هادی است، مهدی نائب است

وز عیانِ بی حضوران غایب است

مهدی آخر زمان خود احمد است

دورها دایر به وی تا سرمد است

ز آدم اول که قطب عالم است

تا هنوز او آدم است و خاتم است

بود آدم، مهدی و هم خاتم او

از محمد(ص) متصل تا آدم او

همچنین تا این زمانی کآخر است

دورة او قائم است و دایر است

آنکه اعلی رتبه باشد در مقام

هست در هر دوره ای شاه و امام

صاحب فرق از پس جمع است او

رهروان را در زمین شمع است او

از خطاب «اِهبِطُوا» بر خاکیان

رهبر است و قبلۀ افلاکیان

گفت هر کس زو نماید پیروی

یابد از صورت کمال معنوی

تابع او در هدایت عارف است

کز بصیرت بر کمالش واقف است

می شناسد راه و منزل را تمام

می شناسد پیر و برنا را مقام

می شناسد گمرهی را از ضلال

می شناسد نقص رهرو از کمال

می شناسد کاین به ره یا گمره است

می شناسد کاین ذکی یا ابله است

میشناسد کآن وبال است این فلاح

می شناسد کآن حرام است این مباح

پا نه بر دلخواه کس بر حق نهد

گر گواهی می دهد بر حق دهد

عصرها را میشناسد با امام

و اهل هر عصر ار خواصند ار عوام

واقف از سرّ قَدَر، وز حال خلق

وز زمان موت و استقبال خلق

لاجرم بی حزن و خوف این فرقه اند

زآنکه اندر بحر وحدت غرقه اند

حیدر(ع) آن کش نُه فلک در طوف بود

خُفت جای احمد (ص) و بی خوف بود

باز بعد از قتل و غارت های سخت

یک تنه در مکه شد افکند رخت

روز میدان گر جهان بُد پر سپاه

بود یکسان پیش او با مشت کاه

در کسی این زهره و دل کی بود؟

جز که عالم پیش او لاشیء بود

این خلافت را تو دانی مطلبی

کز غم دنیا همیشه در تبی

او خلیفۀ حق، نه جزء عامه بود

بی نیاز از شورش و هنگامه بود

حزن و خوف از میل نفس غافل است

کی بود آن را که سلطان دل است

دل نداری رو که این کار تو نیست

جنس دیگر خر که بازار تو نیست

جامۀ مردان در این میدان مپوش

تیغ وا کن در هلاک خود مکوش

نرّه شیران در وغا بی وهم و لاف

تن برهنه می شدند اندر مصاف

ترک جان ناید ز هر آلوده ای

حیدری کو یا که حیدر دوده ای

آنکه حیدر خوی و حیدر پیشه است

همچو حیدر (ع) فارغ از اندیشه است