گنجور

 
صفی علیشاه

وَ لاٰ تَنْکِحُوا اَلْمُشْرِکٰاتِ حَتّٰی یُؤْمِنَّ وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْکُمْ وَ لاٰ تُنْکِحُوا اَلْمُشْرِکِینَ حَتّٰی یُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَ لَوْ أَعْجَبَکُمْ أُولٰئِکَ یَدْعُونَ إِلَی اَلنّٰارِ وَ اَللّٰهُ یَدْعُوا إِلَی اَلْجَنَّةِ وَ اَلْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَ یُبَیِّنُ آیٰاتِهِ لِلنّٰاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۲۲۱) وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ اَلْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذیً فَاعْتَزِلُوا اَلنِّسٰاءَ فِی اَلْمَحِیضِ وَ لاٰ تَقْرَبُوهُنَّ حَتّٰی یَطْهُرْنَ فَإِذٰا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اَللّٰهُ إِنَّ اَللّٰهَ یُحِبُّ اَلتَّوّٰابِینَ وَ یُحِبُّ اَلْمُتَطَهِّرِینَ (۲۲۲)

و نکاح مکنید زنهای مشرکه را تا اینکه بگروند و هر آینه کنیز مؤمنه بهتر است از مشرکه و اگر چه خوش آمد شما را و نکاح مکنید کافران را تا آنکه بگروند و هر آینه بندۀ مؤمن بهتر است از مشرک و اگر چه خوش آید شما را آن گروه می‌خوانند بسوی آتش و خدا می‌خواند بسوی بهشت و آمرزش بفرمان او و ظاهر می‌کند آیاتش را برای مردمان تا شاید شما یادآوری کنید (۲۲۱) و می‌پرسند تو را از حیض بگو او بد است پس کناره جویید زنان را در حیض و نزدیک مشوید ایشان را تا آنکه پاک شوند پس چون پاک شوند پس بیارید ایشان را از هر جا که فرمود شما را خدا بدرستی که خدا دوست می‌دارد توبه‌کنندگان را و دوست می‌دارد پاکیزگان را (۲۲۲)

بر شما نبود نکاح مشرکات

جز که ایمان آورند از التفات

آن زنان مؤمنه بس بهترند

مشرکات ارچه به نیکویی سرند

بس عجب دارید گرچه زین مقال

زآنکه اینان اهل مالند و جمال

مشرکین را هم نساء مؤمنه

ناورند اندر نکاح متقنه

عبد مؤمن به ز عبد مشرک است

گرچه زین در مال و حسن او اندک است

هم شما دارید زین معنی عجب

زآنکه ایشان اهل نامند و نسب

این کسان خوانند سوی نارتان

حق به سوی جنّت و گلزارتان

خواست آمرزش ز بهر زید و عمر

در مقام اذن خود یعنی که امر

آشکارا کرد آیاتش به ناس

تا به یاد آرند او را در سپاس

بود مرقد پهلوانی بی بدیل

شد به مکه ز امر پیغمبر گسیل

بهر بیرون بردن اسلامیان

خواند او را یک زنی از مشرکان

که به او در جاهلیت دوست بود

روی بر وی بهر تزویجی نمود

گفت داری هیچ تزویجم قبول

گفت آری لیک با اذن رسول

چونکه رجعت کرد او اندر نهفت

این سخن با سیّد لولاک گفت

گشت نازل آیت لَا تَنْکِحواْ

یار چون پیوند گیرد با عدو؟

از منافق ای اخی مستور باش

شهرها از صحبت او دور باش

هم ز یاری کوست با اغیار یار

درگذر کآن مهره دارد زهر مار

پاک باشد از نفاق ار دامنش

با تو یار است او چه سود از دشمنش

آنکه کیش او بود جز کیش تو

کی شود هرگز به نسبت خویش تو

از تو می پرسند احوال محیض

گو که آن «أذی» است و پاکی را نقیض

از زنان در حیضشان باشید دور

پاک تا گردند زآن عیب و نفور

پس چه میآیید آنان را به خواست

شاید از وجهی که امر است و رواست

دوست دارد حق اگر باشید بس

تائبان از ذنب و پاکان از دنس

گر بپرسی مرد کی حایض شود

نفس دون وقتی که بیرایض شود

تا که خودبین است و غافل، حایض است

دوری از وی جوی تا بیرایض است

خوی خودبین گر عیان گردد به کس

بینی او را چون زن حایض به خس

کی شود این خودپسندی از تو دور

رایضی را تا نیایی در حضور

آن منیّتها علامتهای توست

که چو خون بر جامه و اعضای توست

اندکی بر حال خود گر بنگری

منفعل گردی شوی از خود بری

پس به آب عجز رو تطهیر کن

توبۀ تقوی به دست پیر کن

طاهران را دوست می دارد خدا

طاهر است آن کز خودی گردد جدا

پاک چون گشتی و شستی آن ورق

میدهندت ره به خود، مردان حق

در زمین فکرتت از هر جهت

ز امر حق کارند تخم معرفت

روید از ارض وجودت لاله ها

چون خودیت رفت زآن غُساله ها

تخم ریزد عارف اندر جای زرع

نه به جایی کوست دور از حد شرع

در زمینی که کند رنجت تباه

شوره زار است و نروید زآن گیاه

تخم معنی کارد آنجا کی کسی

همچو آن ارضند این مردم بسی

تخم گل کاری در آن خار آورد

فخر زو داری طمع عار آورد

مهرة مهرش دهی ماری شود

قدر افزاییش، غدّاری شود

راه بنماییش گیرد گمرهی

خو به گلخن کرده ننگ استش شهی

در چنین ارضی که این استش صفت

حنظل آرد بار تخم معرفت

در زمین پاک تخم مهر ریز

که بود از خُبث و آلایش تمیز