گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ (۲) اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِیمِ (۳) مٰالِکِ یَوْمِ اَلدِّینِ (۴) إِیّٰاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّٰاکَ نَسْتَعِینُ (۵) اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِیمَ (۶) صِرٰاطَ اَلَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ اَلضّٰالِّینَ (۷)

ستایش مر خدای راست پروردگار جهانیان (۲) بخشایندۀ مهربان (۳) پادشاه روز جزا (۴) ترا می‌پرستم و از تو طلب یاری می‌کنم (۵) هدایت کن ما را براه راست (۶) راه آنان که انعام کرده‌ای بر ایشان نه راه آنان که خشم گرفته بر ایشان و نه گمراهان (۷)

از فیوض عام و خاصش در نمود

حمد او گویند ذرات وجود

عین حمد اوست بود ممکنات

ظاهر از بودش وجود ممکنات

حمد او هر یک ز موجودات او

گوید از تکوین خود بر ذات او

گر کسی حمدش کند با انتقال

در مقام بندگی یابد کمال

از پی فیض رحیمی در رشاد

حمد خود آموخت هم او بر عباد

بعد بسم االله بخیر المرسلین

حمد لله گفت رب العالمین

تا چنان کو کرده حمد خود بیان

حمد او گویند جمله انس و جان

ای نبیّ رحمت اندر حضرتم

باش رهبر خلق را از رحمتم

رحمت عامم بود ایجاد خلق

رحمت خاصم رسول پاک دلق

نکته ای در حمد خاصش مختفی است

وآن تولّی بر نبیّ و بر ولی است

آنکه اشیاء را به هستی علت است

باعث ایجاد خلق از رحمت است

حمد موجد بر خلایق واجب است

کو به رحمت بر خلایق واهب است

حمد عارف بر جمال و یاد اوست

بیخبر از عالم و ایجاد اوست

حمد او باشد به آن حسن و جمال

هیچ نآید ماسوایش در خیال

هستی عارف رود یکجا ز پیش

حمد خود گوید حق اندر ذات خویش

حمد خاص الخاص اندر جستجو

این بود کز نطق او گویی به او

نیست یک مو ماسوایی در نظر

از وجود و بود غیری بی خبر

حمد خاصان این بود کآری به یاد

حسن خلقت را ز مبدأ تا معاد

بعد آن کار است عالم را چنین

رحمت دیگر کند در یوم دین

آری اندر رحمت مخصوصه روی

کآن رحیمی رحمت است ای نیک خوی

حمد عام این است کآری در نظر

نعمت بی حصر و حدِ دادگر

سفره گسترد ار تو عبد نانی ای

جان و ایمان داد اگر ربانی ای

حمد را گفتند اربا ب کمال

مر ثناء باشد به آن حسن و جمال

شه فرستاده است ز استقلال خویش

نزد اهل معرفت تمثال خویش

با یکی فرمان پُر وعد و وعید

کاین بود باب اطاعت را کلید

آن یکی بی حکم و فرمان داد جان

پیش آن تمثال نیکو در زمان

عشق آمد نار غیرت بر فروخت

هستی عاشق در آن یکباره سوخت

وآن دگر تمثال شه دید و رقم

در اطاعت شد، نَزَد بیحکم دم

بندگی آورد و عجز و اضطرار

یافت از شه آبرو و اعتبار

فارغ از اندیشۀ بیم و امید

بندگی شه گزید از عقل و دید

آن دگر فرمان نبرد از بیش و کم

بّرد ور هم بود از بهر شکم

برد فرمان تا که او را نان دهند

آنچه بر وی بود مقسوم آن دهند

این چنین عبدی بود مغضوب و ضال

نه به عقل او ره سپر، نز عشق و حال

گمرهی ها باز باشد مختلف

آن یک از راه است گامی منحرف

رفته رفته گمرهی افزون بود

تا که از فرسنگها بیرون بود

روز دین کاسرارها گردد عیان

می برافتد پرده از رخسار جان

رهرو از گمراه یابد امتیاز

باب رحمتها شود بر بنده باز

پیش از آن کز پرده آن سلطان ذات

رخ نماید ظاهر آید در صفات

عشق بر خود داشت اندر ذات خویش

روی خود میدید در مرآت خویش

بر ظهور آن جمال دلفروز

بی حجابی کرد عشق پرده سوز

حبّ ذاتی باعث ایجاد گشت

عرش و فرش از جود او بنیاد گشت

خود مخاطب عشق بر لولاک شد

کو به خلقت باعث افلاک شد

حمل بار عشق چون گردید عرض

پس اِباء کردند زآن افلاک و ارض

عشق افتاد از پی شوریده ای

رند عیّاری، حقیقت دیده ای

غیر آدم هیچ شیئی دل نداشت

عرض معنی جز به او حاصل نداشت

بُرد آدم را به زیر بار دوست

تا کند همدست خود در کار دوست

هم ز آدم امتحانها کرد باز

کیست تا از هستی خود پاکباز

بر فنای خویشتن بندد کمر

تاج بدهد، یابد از محبوب سر

تا نجوید بَد دلی این راه را

هم نبیند چشم غیری شاه را

پرده ها بر بست پیش آن جمال

از شعاع غیرت و نور جلال

بیند او را آنکه خود چشم وی است

در مقام عشق او محکم پی است

گوید ار ایاک نعبد نستعین

کس نباشد در میان، جز شاه دین

کی گذارد عشق کامل سیر او

تا پرستد وجه او را غیر او

پس فناء مستلزم این بندگی است

اندر این مردن هزاران زندگی است

بنده گفتن غیر بنده بودن است

کاستن جز بر وجود افزودن است

بنده آن باشد که بیند روی او

بندگیِ او کند بر خوی او

این عبودیّت ز عشق است و نیاز

طاعت بی عشق مکر است و مجاز

عشق هم ناید به دل بی علتی

علت آن باشد که بینی طلعتی

طلعت حق، احمد (ص) است و حیدر (ع) است

یا ولی ای کاین دو تن را مظهر است

مظهریّت هم نشان احمد است

کاندر آدم مختفی از ایزد است

بوالبشر با این نشان مسجود شد

وآن بلیس از ترک او مردود شد

چون نبودش عشق، استکبار کرد

عُجب را استیزه با دلدار کرد

با خود اندیشید ابلیس لعین

کز چه من خائن شدم، آدم امین

گفت حق، آدم همه عجز است و درد

تو سراپا عُجب و انکار و نبرد

خواهد او از یک غلط صد عذر و عفو

تو کنی در هر نظر صد ظلم و سهو

سجدة او گر نمایی بنده ای

بر عنایاتم چو او زیبنده ای

باز بشنو از صراط المستقیم

کوست از ما راست تا ذات قدیم

هست ما را تا به حق راهی دقیق

عارفان خوانند آن ره را طریق

همچو خطی در میان نقطتین

نقطتینش حق و خلق آمد به عین

در میان هر دو نقطه ای حکیم

هست یک خط مستوی و مستقیم

خواند او را مر محقق راه راست

راستی باید ز حق در راه خواست

راستی، ثابت در این ره بودن است

راست ره را همچو ره پیمودن است

در صراط راست گر معوج روی

منحرف گردی ز ره خارج شوی

آن گروهی کز ره اندر منزلند

اندر انعمت علیهم داخلند

راه پیمودن به وفق عقل و شرع

حفظ آداب و سنن در اصل و فرع

تا به آخر کآن وصول است و لقا

بنده را سازد ز هر قیدی رها

هر مقامی نعمتی و جنّتی است

عارفان را مژده ای بر رحمتی است

رحمت حق محسنین را حاصل است

محسن اندر منزل از ره واصل است

اهدنا گفتن سزاوار کرام

ز اولین گام است تا آخر مقام

زین دعا ره بر تو واضح تر شود

در سلوکت عون حق رهبر شود

در صراط المستقیم این اهدنا

میبرد بی انحرافت تا خدا

انحرافت از صراط اعتدال

بر یمین و بر یسار آمد ضلال

شرح این اجمال اگر خواهی یکی

رو فرو در بحر تفسیر اندکی

یا رب این ره بر صفی کن مستقیم

تا به آخر بی ز لغزش، بی ز بیم

تا صراط مستقیمم طی شود

دل به امداد تو محکم پی شود

از پس سبع المثانی در کتاب

هم به رحمت کرد دیگر فتح باب