گنجور

 
صفی علیشاه

بنما رخ و فرخ کن ایمه می‌ مینو را

بنشین خوش و خلخ کن بفشان گل گیسو را

در زلف چسان بستی یک سلسله مجنونرا

در چشم کجا دادی جا اینهمه جادو را

چشمی که بگرداندی در دیده ما ماندی

یعنی که نه هر چشمی دارد رم آهو را

حرفی بزبان خود با طره مشکین کو

آور بزبان با دل مینای سخنگو را