گنجور

 
صائب تبریزی

ز خارزار تعلق ، کشیده دامان باش

به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست

ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی

گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست

چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

ز گریه شمع به پروانه نجات رسید

تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش

ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا

گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟

بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش

درون خانه ی خود ، هر گدا شهنشاهی است

قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

کلید رزق ترا، سین جستجو دارد

چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است ترا

برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

هوای نفس تراساخته است مرکب دیو

به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب

مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش