گنجور

 
صفی علیشاه

تو را گویم علمتهای مجموع

ریارا کی شود سر تا که مقطوع

ز مدح و ذم شوی وقتی که آزاد

نجنبد کوه عزمت هیچ ازین باد

مساوی آیدت تکذیب و تعریف

بود باید بیادت ذم و توصیف

ز بادی شد پریشان خار و خاشاک

ز طوفانها نجنبد توده خاک

بلرزد کاهی از بادی نه الوند

بود مرد ریائی قدر او چند

که گوشش بر قبول ورد خلق است

باین کند و غل و را پا و حلق است

مگر مدحش کجا در انجمن شد

کمالاتش قبول مرد و زن شد

زیاد و کم بسی گوید بتوصیف

ز خلقان تا کنندش خلق تعریف

بدی گر گفته باشندش ز جائی

پی دفعش فزاید بر ریائی

مگر ذمش بدل گردد بتحسین

کند هر سو طلب یاری سخن چین

که گویندش بمجلسها حکایت

کرامتها کنند از وی روایت

بذکر و ورد و طاعاتست دایم

بود شب در قیام و روز صائم

فلانکس شد مریدش یافت منصب

نیازی هر که بردش یافت مطلب

دعایش بس مجرب درمهمات

در انکارش بسی دیدند آفات

از آن غافل که بعد از رنج افزون

نصیب از نیل خلقش نیست جز خون

از آن غافل که این خلق مکدر

دو صد بارند از وی بینواتر

گذشته عمر و بادش برده خرمن

نه جز ریگش بجای زر بدامن

غرض تا در خیال مدح و ذمی

بتن زان مرده مارت هست سمی

پی تحصیل تریاقی کن اقدام

مهل کز کف رود اوقات و ایام

ثنای خلق معیار ریا دان

فسردنها ز دم اژدها دان

گر افشردی و او را جنبجو نیست

دگر میدان که روحی اندرو نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode