گنجور

 
صفی علیشاه

دگر بشنو علامات ریا را

که بری سر ز اخلاص اژدها را

بکف معیاری ار نبود تو را خاص

ریا را کی توان دانست ز اخلاص

نشانی گویم ار باشد بکارت

که تا منزل نیفتد هیچ بارت

ز نفس ار بری آنسر کز ریا رست

دگر میدان که دولت دولت تست

اگر دلق تو گردید از ریا پاک

دگر در ره مدار از نفس دون باک

که او را نیست دیگر دست و پائی

همه زورش بتن بود از ریائی

یکی بنگر که فاعل غیر حق نیست

صباحت خوش جز از رب الفلق نیست

تمام خلق محتاج و فقیرند

تو را کی در شدائد دستگیرند

یکی بنگر که یک عیب ار که خلقت

ببینند از جفا در ند دلقت

بستارالعیوبی دل توان داشت

که یک عمری عیوبت را نهان داشت

بعلام الغیوبی جان توان داد

که عمری پرده پوشید و امان داد

غرض دانی ز خلق ار حاصلی نیست

تو را با خلق این روی و ریا چیست

خیال از خلق و خود یکباره بردار

دل از بیچارگی و چاره بردار

اگر جنبی ز جا جنبده نیست

بجز حق هر چه بینی زنده نیست

همه بادند خلق و نقش حمام

تو بهر صید بادی هشته دام

چو فارغ گردی از شید و ریا تو

نداری هیچ بر کف جز هوا تو

عمل را کن ز بهرد وست خالص

نباشد لایق او فعل ناقص

نه ناقص بلکه بس معیوب و مغشوش

که برداری ز رویش گر که سرپوش

گریزی و زنی بس بر سر از خبط

بصندوق آنچه عمری کرده ضبط

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode