گنجور

 
صفی علیشاه

نشانی بود این در ترک آزت

دگر از بخل گویم نکته بازت

بترکش گر ترا پای ثبات است

بر احوال بخیلان التفات است

که مالی جمع کرد او با دو صد رنج

بمرد و برد وزرا و دیگری گنج

گر آید پیش فکرت گاهگاهی

که جمع مال را نبود گناهی

توئی درویش نی اهل و عیالت

کشی رنج ار نباشد ملک و مالت

شوی محتاج و بی‌دمساز مانی

ز ذکر و فکر یکجا باز مانی

بمال اجرای دین حق توان کرد

نه بهر هر کسی دنیا زیان کرد

غرض گر آیدت اینها بخاطر

هنوز استت بجای از بخل آن سر

اگر با حق شوی در ملک‌الله

ندارد بتسگی و خستگی راه

در آنجا نیست غیر از نور و نعمت

همه فتح است و فوز و بسط و وسعت

وگر بگذشته باشی زین خطرها

نباید نفس دستی زین نظرها

نکوتر امتحانی گویمت باز

ز نفش بخل خاطر شویمت باز

توانی گر دهی مال و نوائی

فزون یا کم بشخصی در خفائی

که او نشناسد آن معطی تو بودی

بود گرچه محبی یا عنودی

نیاری در نظر حب و عنادش

باو پنهان کنی جود از ودادش

ور از دستت بر آید در غیابش

کنی فارغ ز رنج و اضطرابش

بدون اطلاع او و غیری

دریغ از وی نداری هیچ خیری

اگر باشی چنین صوفی نشانی

گذشته نفست از هر امتحانی

اگر باشی چنین فارغ ز خلقی

مطهر دوده و پاکیزه دلقی

و گر زین امتحان نائی برون راست

مشو ایمن که رأس بخل برجاست

هنوز آن مرده دارد جنبجوئی

اگر خیزد تو در کامش فروئی