گنجور

 
صفی علیشاه

سر خشم و غصب ببریده کی شد

بوقتی کت امید از خلق طی شد

چو خشمت از خلاف هر مراد است

امید ارشد مرادت هم بیاد است

امیدار شد دگر چون و چرا نیست

کجا باشد غضب چون مدعا نیست

زد ار است لگد ناری غضب هیچ

نداری چون امید از وی ادب هیچ

بشیئی تا هنوز امید و چشم است

بجای رأس غضب باقی و خشم است

مشو ایمن که هست افسرده مارت

بجنبش تیره سازد روزگارت

بدم از حلم گر جنبد فسونش

بکش چون شد زبون در بحر خونش

ز جا مگذار تا جنبد دگر بار

توقع یعنی از مخلوق بردار

خلایق را بجا هل باش تنها

که تنها را غضب نبود به تنها

میان خلق باش و منفرد باش

چو گشتی منفرد با کیست پرخاش

اگر وقتی خورد پایت بسنگی

نداری از چه با آن سنگ جنگی

خلایق را مدان جز سنگ و چوبی

که تا آئی بخشم از زشت و خوبی

از آن صوفی بچیزی نیست خشمش

که ناید جز خدا چیزی بچشمش