گنجور

 
صفی علیشاه

تو را نفس ار شناسی بس شریفست

بُخاری جوهری پاک و لطیف است

حیات و حس و قوت راست حامل

به رفتار ارادی باز شامل

حکیمان جمله وجدانیش دانند

در انسان روح حیوانیش دانند

میان قلب و جسم عنصری او

بود خود واسطه‌ گر پی بری او

ز قلبت فیلسوف از سرّ سابق

به نفس ناطقه گردید ناطق

بیان نفس اندر آیه نور

اگر داری تذکر گشت مذکور

شئونش در معانی مختلف شد

به هر جائی به وصفی متصف شد

گهی اماره گه لوامه گردید

دگر هم ملهمه شد بی ز تردید

دگر شد در مقامی مطمئنه

دگر راضیه دور از هر مظنه

رجوع جمله بر معنای واحد

شد ارچه مختلف باشد موارد

به هر جایی‌ست او را خاصه اسمی

ظهورش هر کجا نوعی و قسمی

شناسایی او بر جمله واجب

بود وین معرفت اصل است و غالب

هر آن نشناخت نفس خویشتن را

شناسد هم نه ربّ ذوالمنن را

تعلق نفس را حق بر بدن داد

به تدبیر بدن تا نفس تن داد

نبود از آن تعلق کی مجرد

شدی در ظلمت هیکل مقید

بود تامیل او سوی طبیعت

وَرا اماره گویند اهل وحدت

به شهوات و به لذاتست امرش

حواس و حس و اعضا مست خمرش

کشد مر قلب را از اوج علوی

به دنیا و جهات دون سفلی

پس او مأوای اقسام شرور است

محل و منبع ذنب و قصور است

خلاف میل او پس فرض عین است

که بر جلب مرادش شور و شین است

جهاد نفس امری بس عظیم است

هر آن جوید نَبَردش را همیم است

در این میدان نیاید جز شجاعی

به ترک میل او جوید دفاعی

بباید حیدری با ذوالفقارش

که قهراً‌ گیرد از کف اختیارش

حریفش غیر حیدر پیشه‌ای نیست

کش از دریای خصم اندیشه‌ای نیست

جهاد نفس و ترکش در مرادات

بود آن اصل خیرات و عبادات

گرت باشد به حال نفس سِیْری

گذارد او کجا طاعات و خیری

میان عبد و ربّ اعظم حجاب اوست

تو را اسباب هجران و عذاب اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode