گنجور

 
صفی علیشاه

ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو

اضافی است و وحدانی وجود او

بود وحدانی از حیث حقیقت

تکثر یابد اندر جمع کثرت

تکثر با صورهای معانی

بیابد کوست اعیان گر که دانی

وی اعیان است و احوالات اعیان

خود اندر واحدیت بی‌زنقصان

بقول اهل فقر و اهل عرفان

شبیه او بر نفس باشد در انسان

که آن خود مختلف هم بر صورهاست

صورهای حروف این نیز پیداست

بنفسه بد هوائی صاف و ساذج

نماید مختلف گردد چون خارج

دگر ترویج اسمائی که مجمل

بتحت اسم رحمانند داخل

نماید او و زان کربی که دارد

دهد بسطی و تفریحی مجدد

در آن بالقوه اشیاء راست سامان

لزومش چون تنفس بهر انسان

غرض آنسان که معلوم این حروفات

تو را شد از نفس اندر مقامات

هم اشیاء را دم رحمن بخارج

نمودار چه خود اوصافست و ساذج

از آنرو بر نفس گردید موسوم

که باشد چون نفس از وجه معلوم

شود تفریح قلب از دم دمادم

بدون دم نماند زنده آدم

نه آدم بی‌نفس دارد وقوفی

نه ظاهر بینفس گردد حروفی