گنجور

 
صفی علیشاه

چو شیطانی تو را اماره نفس است

که او را در نمایش هفت رأس است

یکی شهوت دگر کبر و غضب دان

ریا و حرض و بخل است و حسد دان

سر شهوت شود ببریده ز اقلال

در آنچه اشتراک او راست در حال

پس اندرا کل و شرب و خواب و خلوت

بود تقلیل آن بر نفس کلفت

دگر رأس غضب از حلم مقطوع

شود هم از تواضع کبر ممنوع

حسد را سر ز تیغ اعتقادات

شود ببریده گر باشد جهادت

که ملک از حق و خلق او را عبیدند

بقدر حق خود ز او مستفیدند

بوداعطا و منع او بحکمت

باستحقاق خلق و قابلیت

بهر کس هر چه را داند صلاحش

دهد در عین خسران یا فلاحش

تو را هم داده جان و قوت و قوت

بآن قدری که لایق بود و قسمت

نداری قسمت از تخت و کلاهی

بآن کو دارد این نبود گناهی

شوی گر مبتلا بر درد و رنجی

بود خوار اردهندت مال و گنجی

بعالم گر دهندت میکنی پشت

که باید در عوض برندت انگشت

بهر چیزی که بخشندت کنی خشم

که باید دربهایش داد یک چشم

چرا پس حق نعمتهای مشهور

نباشد مر تو را یک لحظه منظور

زنداز حقد و حسرت سینه‌ات جوش

ز یادت حق منعم شد فراموش

ز هر خلق بدت جان در عذاب است

بخاصه از حسد در رنج و تاب است

تو را گویم در این معنی مثالی

گرت باشد بتی صاحب جمالی

اگر بینی که دررنجست و آزار

و یا در بند جباری گرفتار

به بین حالت ز تصویرش چسانست

تو را روح از خصال بد چنانست

ز جمله باز بدتر حال حاسد

بود خوی جسد رأس مفاسد

دنی‌تر هیچ خلقی از حسد نیست

جز این تفسیر حبل من مسد نیست

حسد را سر باین شمشیر باری

توان ببرید گر خود مرد کاری

سر آن بخل و حرصت را قناعت

نماید قطع گر داری شجاعت

دگر چشمی که بینی هر بخیل است

حریض و هر حریصی بس ذلیل است

در اندازد همیشه نفس خود را

در اشغالی که شاید دیو و دد را

بدنیا و امور پست مرتد

بمدح و ذم و رنج و خواری و کد

مشقتها کشد در رنج و تحصیل

تمام عمر خود با طول و تفصیل

نماید فوت از خودد رزق مقسوم

که عندالله مقرر بود و معلوم

بمیرد پس بصد افسوس و حسرت

رسد مالش بغیری بی‌مشقت

نبودش از تعقب یکلحظه حالی

بمرد و برد از آن وزر و وبالی

سری کان بر تن نفس از ریا رست

شود ز اخلاص قطع ار نبود آن سست

بود انواع خیراتت ز اخلاص

که نبود در خیالت عام یا خاص

شوداخلاص حاصل از محبت

که جز یارت رود از یاد و نیت

کجا ماند یادت ما سوائی

که تا آید در اعمالت ریائی

هر آنطاعت ز عشق مستقیم است

برون از علت امید و بیم است

چو بیخوف و رجا شد هست خالص

نباشد از رهی مغشوش و ناقص

محبت پس یقین اصل اصولست

خود این تحقیق ارباب وصولست

نبندد دست چیزی نفس دون را

بجز حب دانی ارتو این فسون را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode