گنجور

 
صفی علیشاه

خود آن عبداللطیف اندر مقام است

که لطفش بر عبادالله تمام است

بموقعهای لطف او هست بینا

ز ادراک لطیف و قلب دانا

بداند لطف را موقع کدام است

چه لطفی هم سزای خاص و عامست

بخلق او واسطه لطف است از حق

هم آگه بر بواطن اوست مطلق

بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر

ندانند از چه ره شد لطف ظاهر

چو از نام لطیفش حق در اطوار

تجلی کرد و آن ناید در ابصار

بلطف محض ساری حق در اشیاءست

از آن مخفی هر شیئی اثرهاست

نباشد آن اثرها بر تو معلوم

چو در آن جمله اسراریست مکتوم

لطافت باشد از اوصاف یکتا

بیکتائی لطیف است او در اشیاء

بهر شیئی که لطفش اختفا یافت

در آن شی‌ء سر شیئیت خفا یافت

لطیف‌الصنع از آن شد جستجو را

که بهر آب جنبانی سبو را

بری بر خم ز بهر باده‌ئی پی

دگر از بهر کیفی در خمت می

ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر

دگر از بهر شهدی قند و شکر

همه صنعش بجای خود نکوشد

که در هستی دلیل ذات او شد

بلطف ار بنگری یعنی بدقت

به بینی کثرتش را عین وحدت

یکی بنگر که این رنگ از کجا بود

که با گل ز اختصاصی آشنا بود

چرا او را باین طیب اختصاص است

بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است

خود این ز آثار آن صنع لطیف است

که هر شیئی ز تلطیفش شریف است

دگر هم لطف بر معنای علم است

بر اشیاء لطف او بر جای علم است

چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست

وجود لف عین ممکنات است

بلطف آنسرو قامت معتدل شد

روان در جویبار آب و گل شد

بد این معنای لطف اندر حیقت

بود معنای دیگر در شریعت

بود لطف آب دادن سرو و گل را

نمودن خود رعایت نظم کل را

بود لطف آنکه گر خاریست در راه

کنی از بیخ و بری سر زبد خواه

بود لطف آنکه ظالم را کنی پست

بود لطف آنکه سارق را بری دست

گیاه هرزه رو و خار و خس را

ز باغ ار ندروی سوزی نفس را

ثمر فاسد شود اشجار عاطل

نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل

از ین ره هشت نظم شرع و دین را

که بینی لطف آن نظم آفرین را

که یک اسمی ز اسمایش لطیف است

همه لطفش بجای خود شریف است

کند این اسم بر عبدی تجلی

که عالم باید از لطفش تسلی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode