گنجور

 
صفی علیشاه

صفی زان شد که بحرش درفشان شد

بهر تحقیق نظم او نشان شد

نه عرفان چون علوم دیگرانست

که تحصیلش بتدریس و بیان است

نه برهانی که دیگر کار خواهد

عیانست و لقای یار خواهد

کند قول صفی راگر کسی زشت

زند بر بحر از نابخردی خشت

صفی گر زبده‌الاسرار گوید

ز قول یار وصف یار گوید

و گر انشا کند بحرالحقایق

حدیثش را نه هر گوشیست لایق

که آن دلدار وصف خویش گوید

نهایت کز لب درویش گوید

اگر وقتی جمالش دیده بودی

کلامی از لبش بشنیده بودی

دگر هر جا که میدیدی بیانی

بکف ز اصل و بدل بودت نشانی

که این حرف از لب آن دلنواز است

و یا گفتار ارباب مجاز است

صفی را عشق بحر موج زن کرد

گهر خیز و گهر زا در سخن کرد

کند تا شرح منزلها وره را

که هر جا چون زد آنشه بار گه را

نباشد هیچ قولش غیرالهام

رسد هر دم بجانش از دوست پیغام

که مطل را چنین باید ادا کرد

نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد

ولیکن چون تو در تقلید و وهمی

نداری زونشان از روی فهمی

ندانی هر کجا او را چه نام است

بسویش ره چه و منزل کدام است

چنین دانی که قول اهل توحید

چو اقوال تو از ظن است و تقلید

فلانکس در اخبار اینچنین سفت

بقول راویان شخصی چنین گفت

تعرف هم اگر خواهی نکو کن

بخلق و فقر و حال عشق خو کن

تعرف نیست آن کاخلاق خوش را

نهی از دست و برگیری ترش را

بود در ادعا پیوسته لافت

ولی در وقت کار افتاده نافت

یکی تقلید عارف در سخا کن

دگر در حسن میثاق و وفا کن

نما از وی تعرف در صفت هم

باخلاق و سلوک و معرفت هم

مکن تقلید او بر وضع و حرفش

شناور شو یکی در بحر ژرفش

مبین تنها که در صحبت چه گوید

ببین تا سوی مقصد ره چه پوید

خداوندا بمردان معارف

بآن دلها که هستند از تو واقف

صفی را بهرمند از معرفت کن

در او پیوسته تکمیل صفت کن

من ار بی قابلیت در نمودم

تو قابل می‌توانی کرد زودم

چو هستی هر کمالیراست قابل

بفیضت جرم ما گردید حایل

توانی هم تو رفع این علل کرد

بصوفت تیرگیها را بدل کرد

به پیش نور ظلمت جز عرض نیست

تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست

مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد

خطا رفت و کدورتها صفا شد

ببخش از ما اگر حرفی غلط شد

برون رفتاری باز نظم و نمط شد

مرا باشد امید اندر تصوف

که عرفانم بود پاک از تعرف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode