گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

گروهی کاهل علم و اختصاصند

تعرف را بطور و طرز خاصند

به برهان می‌کنند اثبات توحید

ولی خود پیرو ظنند و تقلید

دهند از بیخودی درس معارف

بجای خود ولی چون سنگ واقفند

کفایت کرده او بر لفظ و حرفی

کز و هرگز نشاید بست طرفی

چه سود از اینهمه الفاظ عالی

که محی‌الدین نوشته یا غزالی

اگر گفتند آنها بهر این است

که آید در ره آن کاهل یقین است

نه بهر آنکه در لفظش وساوس

کنند ارباب ظاهر در مجالس

در این الفاظ چون گشتند کامل

شوند از کسب بمعنی سخت غافل

نشد زین علمشان حاصل کمالی

بغیر از گفتگو و قیل و قالی

بیان فقر کاهلش خاص بودند

به بحر معرفت غواص بودند

باهل قشر و صورت منتسب شد

بلفظ بی حقیقت منقلب شد

گرش گوئی معارف گر قبولست

چرا خاطر ترا زاهلش ملول است

بلفظش قائلی بی‌فعل چونست

گر این آبست چون بهره تو خونست

نه تنها نیستی حامل بگفتار

کز اهلش هم کنی پیوسته انکار

بگوید ما ولی را با دلایل

شناسیم اینکه بینی نیست کامل

از آن غافل که فرض او بحث نیست

صفات اولیا بر یک نسق نیست

هر آن یک را صفات و خلق خاصی است

مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است

ولی میزان که کردی فرض وهمست

عجب دارم که پنداری ز فهم است

تو آن میزان که کردی فرض و همست

عجب دارم که پنداری ز فهم است

اگر میزان تو دور از خطا بود

دلت مرات نور اولیا بود

تو خود گوئی که عالم بیولی نیست

خلافت بی‌عمر حق بی‌علی نیست

شناسی هم صفات و خلق و خورا

چرا نشناختی عمری پس او را

اگر گوئی ندیدم ناشناسی

و گر گوئی نباشد ناسپاسی

کسی که آرد دلیل اثبات شی را

شناسد هم بوصف و رسم ویرا

بعمری گرنجست او را دغل بود

دلش بی‌نور و علمش بی‌عمل بود

نه او را ذوق باشد نه بصیرت

نه تحقیقش بکس برهان و حجت

غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست

تو را تا رهنمای کاملی نیست