گنجور

 
صفی علیشاه

بود بهر چنین شیخی علامات

که بشناسند او را در مقامات

نخست آگه ز علم شرع باشد

دگر عامل به اصل و فرع باشد

اسیر حلق و بند دلق نبود

کلامش جز بخیر خلق نبود

ز بی برگیش غم در سینه ناید

ز طعن خلق اندر کینه ناید

نرنجد از جفا و جور مردم

نگردد تنگدل از طور مردم

ز میل خود بکس دشمن نگردد

به تقدیرات حق ضامن نگردد:

که حسن دین و دنیای تو با من

منم بر دفع مکروه تو ضامن

خود این از جهل و بعلمی بکار است

فضولی در قضای کردگار است

فضولی اندر سرائی ره ندارد

چنین شیخی دل آگه ندارد

ز اشیاء جهان چیزی بخیره

نسازد بهر خود هرگز ذخیره

بهر چیزی که باشد بیش یا کم

بخود سلاک را دارد مقدم

بود از مدح و ذم خلق آزاد

نه غمگین از رهی نه از علتی شاد

بداند واردات عالم از حق

بشیئی نیست غافل یکدم از حق

نیاید بر ستوه از نا روائی

نیارد چین بر ابرویش بلائی

نیابد راه بر نفسش تزلزل

فزاید در شداید بر توکل

مقام آمد ترا گویم بیانی

که باشد در مقاماتت نشانی

شوی واقف ز احوال مشایخ

که چون کوهند در آلام راسخ