گنجور

 
صفایی جندقی

گفتی که خود نکرد کس آن کشته را کفن

با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن

بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی

ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن

صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز

یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من

ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب

جمعی دگر زنان پریشان ممتحن

و آن کودکان نورس ناکام خردسال

برجای مانده باز ز دوران پر فتن

آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف

و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن

سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس

پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن

آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش

وین دسته را غم وی و سودای خویشتن

سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب

جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن

نسبت به خاندان نبی آن فریق را

جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن

نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان

تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن

هرگام صد قیامت کبری بدو نمود

غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن

یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال

یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن

زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا

شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن

والی امر سخره ی اشرار ناس آه

حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه