گنجور

 
صفایی جندقی

کز هر جفا که رفت و رود برسرم دریغ

کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ

از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت

خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ

الا به مرگ دامنش از کف ندادمی

کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ

آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم

افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ

عنوان نامه خون جگر کردمی اگر

می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ

ایام غم در این همه آتش که سوختم

دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ

ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک

رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ

با انده فراق تو سازم به یاد مرگ

نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ

صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف

ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ

دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم

در کیش این فریق کم از کافرم دریغ

عمری به تربت تو بباید گریست زار

مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ

صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد

یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ

کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس

کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ

طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد

کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ

پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد

وز دود آه روی ملک را سیاه کرد