گنجور

 
صفایی جندقی

غم هجر دلگزا برد از سرم هوش

دم وصل جان فزا کردم فراموش

اکبر بیا خواهر مرو جانم به غم مشکر مرو

از این سفر بگذر مرو

دل را پر از خون می کند هجرت ای برادر

سینه را محزون می کند هجرت ای برادر

سوی رزم شامیان بستی میان تنگ

همه را به داغ خودخواهی سیه پوش

روزم مکن چون شب سیه حالم مخواه از غم تبه

جویی چه کام از قتلگه

طاقتم از تن می بری آخر ای برادر

صبر دل از من می بری آخر ای برادر

دمی از وفا بیا ای جان شیرین

ره دیگرت چون گیرم در آغوش

ترسم نیایی زین سفر تا بینمت بار دگر

یک لحظه رو آهسته تر

اشکم به هامون می بری تا کی ای برادر

آهم به گردون می بری تا کی ای برادر

سر سوگ اکبر از داری صفایی

بنشین به کنج غم وز درد بخروش

آهی برآور جان گسل اشکی ببار از خون دل

بسرای ازین غم متصل

تا نام دوری می بری کم کم ای برادر

از ما صبوری می بری دم دم ای برادر