گنجور

 
صفای اصفهانی

چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق

یک اثرست و همه اشیاست عشق

برگ گل گلبن توحید روح

بار درخت دل داناست عشق

تشنه تر از ماست باو سلسبیل

قطره چه و جوی چه دریاست عشق

عقل چه باشد که کند درک او

عقل ضعیفست و تواناست عشق

روح که چشم همه امیدهاست

کور شد از فرقت و بیناست عشق

لشکر ملک و ملکوت وجود

کشته و افکنده و تنهاست عشق

نیست سری کو ننهد زیر پای

در بر من بی سر و بی پاست عشق

بیشتر از من برخ خوب خویش

عاشق و شوریده و شیداست عشق

در دل دلباخته باشد نهان

در سر سودازده پیداست عشق

بهر تجلی گه موسای وقت

پاکتر از سینه سیناست عشق

جذبه دل باشد و سودای سر

جذب و دلست و سر و سوداست عشق

پیشتر از کون و مکان بود و باز

پیر شد این هر دو و برناست عشق

مختم و مبدای ظهور صفات

اما بی مختم و مبداست عشق