گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

روزی که من به دوش فکندم ردای فقر

پهلو زدم به ملک جم از کبریای فقر

بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی

ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر

درویش دل بدولت دارا نمیدهد

دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر

سودم شود زیان و تجارات من تباه

گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر

جبریل شد مشرف صحن سرای ما

گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر

دست ملک ز دامن درویش کوتهست

آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر

ما را فنای فقر بملک بقا کشید

ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر

شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر

بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر

گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل

روزی که زد منادی دولت ندای فقر

حیران شود بصورت تصویر آفتاب

گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر

چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی

ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر